پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

۵۰

تمام انچه که گفتی را شنیدم و سکوت کردم. نتیجه اش را نمیدانم. اما از اینکه اساسا از پایه در قضاوت اشتباهی رخ بده همیشه گریزان بودم. شاید به این دلیل است که گاهی سکوت را هم بر نمی تابم.

پشت پرده های بغض فرو خورده حرف هایی برای گفتن است و همچنان سکوت میکنم...

انچه اینجاست به واسطه دوستی گرامی و عزیز است. و کاش بداند که پشت هر پستی یاد اوست و حتی ورود به این وبلاگ....

و نا خود اگاه زمان به انتها می رسد و تپش لحظه های خوب بودن را در منتهای افق گم شده میبینی..من هنوز به شدت به بودن ایمان دارم.. و به ماندن......

۴۹

دلم میخواد برم سفر

این روزا چه خبره ....اون از روز دانشجو و اون از ستاد اشتغال استان و شهرستان و اینم از تجلیل از نخبگان سیستماداری ...چه خبره ...ااوووووه ه ه ه ه

ما که نفهمیدیم چه کاره ایم...دارم خودمو تحویل میگیرما... شدید...

اما واقعا بعد از امروز کار من بیشتر میشه و فکر نمیکنم ساعت  هفت  هشت هم خونه برسم.

یه برنامه ریزی مناسب لازم است...

 

۴۸

   در فرا روی فلق 

                مرغکی میخواند.

    چه چه بلبل مستی

           که درون قفس است

            راز دیدار کبوتر ها نیست

      که قفس

          مدفن امید و بقاست.

      بال ها بگشاییم

             در فرا روی فلق

                       زندگی پا بر جاست..

                          * * * *

البته...

 می

   

۴۷

خوب اینم یه روز دیگه از روزای قشنگه زندگی که ادم میتونه همکلاسیهاشو ببینه.

از اینکه همکلاسیهام با من یه وقتی فقط چند سال فاصله داشتن و الان بیش از یک دهه فقط میتونم بگم که کمی بزرگتر و پخته تر شدم. هنوز هم همکلاسیهامو دوست دارم....

با اینکه با بعضی هاشون فقط یه ترم درس دارم. اما تقریبا همه رو به اسم کوچیک و شهرشون میشناسم.شاید یه روز همکلاسیهامو تو شهرای دیگه ببینم و از اینکه همکلاسیهام الان مشغول کار هستن و خونواده تشکیل دادن خوشحال بشم. 

امروز اداره پر از شادی بود و همه اومده بودن و همکارام از اینکه بچه ها میان و میرن تعجب کرده بودن....خوب اینم از مزایای دانشگاه و این روز خوبه....

خوبه که امروز هست تا بعضیها رو ببینم......

      اما. روز همه  همکلاسیهام که روبروم می ایستادن و عشق رو بهمون یاد میدادن تبریک میگم. روز همه استادام مبارک...

     راستش همیشه دانشجوهامو دوست دارم... و به خوبیشون ایمان دارم.

 

۴۶

از اینکه رسیدم خوش حالم. و اینکه دوستم رو برای یه مدتی نمیتونم کنارم ببینم و بهش بگم مهندس و لبخند بزنه بد حال...

اخه این هندسه چه معضلی شده برای همه ....

سفر عید باقی مونده. یک ماه هم مانده حساب با چرتکه تاریخ دارم.

تا چه شود....

                  

۴۵

از ماموریتهای مکرر خسته میشم..

خوبیش اینه  دوستی مهربون با منه که دیدنش خستگیمو از تن خارج میکنه... کاش بدونه...

گاهی دلم میخواد که سرمو رو شونه هاش بذارم. و بخوابم و خوابای رنگی ببینم...خواب سفید خواب سیاه....

۴۴

       دنیا شبیه نگاه توست؛ در نگاه اول.

واژه ها در رقص موزون اهنگ کلامت میرقصند و من مبهوت بازیگری چشمانت.

   مردمکانی از ناباوری و افسونگری...دل در گرو مریدی درگاهت . تو مرشدی گریز پای که شاگردی را به گدایی نیز فرا نمی خوانی و هدیه اش نمی کنی بوسه ای از سر انگشتان جادویت.

کاش میشد با نگاه مردمت

                               در میان کوجه ها فریاد زد

کاش میشد در سکوت یاس ها

                             راز اشک قطره ها را داد زد

ارزویم هدیه ای سر بسته ماند

                             سر به مهر و ساکت و بی همزبان

با تمام حرفها دل میدوید

                            در مسیر گم شدن بی همرهان

باز باران را دوباره میخواهم

                           در نگاه اسمان مردمم

.....

      دیگه جواب نمیده.....

                                                1386.2.5 یاداشت روزانه

۴۳ یادمان

   

بلور گریه هامو تو گلو شکستم تا بتونم بمونم. دلم هوای بودن داشت و من تنها به این فکر میکردم که نمیتونم بمونم.

دلم گریه میکرد. مادر گفته بود بیام. پدر تو دردسر بود و میدونستم که اگه الان نرم دیگه همه چی تموم میشه....

دلم رو جا گذاشتم و راه افتادم. کف مینی بوس تا تهران...

ماشین امریه داشت. مامور به منطقه بود و من با لباس شخصی کف اون خوابیدم. حکم ماشین به اسم من بود و همه نیرو ها یه جورایی فکر میکردن که من جزو نیروهای ستاد هستم.

حکم تا ساری بودو ماشین برای چالوس . ما رو تهران پیاده کرد و بعد از یه درگیری لفظی بدون گرفتن حکم رفت.

 حکم ماموریت دستم موند و موند و موند.

رفتم امریه بگیرم. ترمینال جا نبود...

حکم رو که دادم بدون پرس و جو بلیط دادن....اتوبوس جا نداشت و کف خوابیدم. جای من یه مادر با کودکش نشسته بود و منتظر بودن من بلندشون کنم.

روزنامه پهن کردم و خوابیدم. میدان امام ساری پیاده شدم. باید باز هم میرفتم.پلیس راه که رسیدم جای سوزن انداختن نبود.مجبور شدم لباس پوشیدم و با افسر پلیس راه صحبت کردم. حکم رو که نشان دادم جلو اتوبوس ها رو میگرفت تا من رو به زور ببرن.

اخبار 598 رو اعلام کرد و اه از نهاد همه بر امد. یه عده گریه میکردن و یه عده هم جشن گرفته بودن.نشستم و زانوبغل گرفتم.

 حس رسیدن قویتر از برگشتن بود.. باید میرسیدم....میخواستم تا عقبه محکم باشه. خاکریزهای عقبه رو خودیها زده بودن و تو یه درگیری با خودم فقط به رسیدن فکر میکردم....

اتوبوس جا نداشت و کف نشستم. ساعت دو صبح رسیدم. کسی خونه نبود و از روی درب داخل رفتم. ساک رو گذاشتم و پیاده رفتم منزل خواهرم. جمع بودن و با رسیدن من بیدار شدن. کوچولو ها هم همینطور.....

مطلب تعریف شد و ساعت هشت برای من اغازی دگر...

رفتم و دیدمش...

.فرو خورده و غمین.فکر نمیکرد امده باشم.

 دو روزدویدم و دویدم. قول داده بودم .به پدرم. به خودم.

    امد.

     پدر رادیدم. پیر و شکسته. محاسن سفید و بلند شده بود.دلم هوای اغوشش را داشت.اما مرد شده بودم با نگاهی که ار درونم به خودم داشتم.

     مرصاد مغز استخوان ترکاند و ناله های بچه های در راه مانده را اورد . ستاد پشتیبانی غلغله بود و با دیدن من همه تعجب میکردن.خوب اخه وقت مهمونی اومدن نبود دیگه....

     دیگه نتونستم برم. دیگه نتونستم بدون اجازه پدر و مادر بدون خداحافظی برم.

     اخرین بار پدرم وقتی که خبر رفتنم را همسایه برایش اورد کنار در نشست و .... برای همه انچه که در کله شقی من بود و من انرا شهامت میدانستم.

     دیگر ماندم و.....دلم جا مانده بود.پشت خاکریز طلاییه....هنوز جا مانده است.

    دلم را لابلای نخلهای اروند گم کرده ام. سراغش را یکی از دوستان چندی پیش در چیلات جسته بود و نیزارهای مجنون ....

     .سهم من سالها سایه نشینی شد و خویش را مجاب کردم تا فرصت عشق را در بودن جستجو کنم و راوی سجاده های خونین باشم. سجاده هایی به وسعت خاک نینوای ایران. سالهاست برمیگردم تا نشانی از احمد بیابم.نشانی از نوچمنی...شاید پلاکی از...سجده بر خاک رقابیه می نهم و رملهای فکه توتیای چشمان من است. هر سال گاه زنگ کاروان سالار ,ازاد میشوم...بال و پر میگیرم....بوی اشنا که میرسد, رها میشوم و به عطر بابونه های دشت رقابیه, شقایقان دوکوهه و اواز پرندگان نیزار های چزابه, پر میکشم...... پر میشوم از عطر بهارانه های جبهه, و پا در حرم امن الهی میگذارم...

      بدون وضو وارد نشوید......

    شهدا واقعیت جاری زندگی هستند انان را در پستو های انبار مادیات , پشت باجه های بانک, لابلای کاغذ بازی های اداری و پشت درب دانشگاه جا نگذاریم.

  ....

پی نوشت:

               صدای سرفه حاجی مرا همچنان میخکوب میکند. یکی از  چهارده مجروحی که هفته قبل در بیمارستان بقیه ا.. اعظم مورد معاینه قرار گرفت و همچنان اصرار دارد که حالش خوب است.

قرار است با ۷۵ درصد جانبازی و فقدان حنجره و ریه باز هم اعزام شود.

۴۲

رسیدم.

  همین.

 اغاز سفر ی دگر  از درون تا....

 خدا کنه اشتباه نکنم. نمیخام خراب کنم اما بعضی چیزا جاشون عوض میشه. سال قبل سال تغییر بود و به همین خاطر این وبلاگ متولد شد.....( در کنار چند وبلاگ و فتو بلاگ دیگه) .

امسال نه به همان شدت که بوده اما با تغییرات معیاری روبرو هستم. خدا کنه موفق باشم.

 برای خودم و تو مینویسم. امشب.... قول میدم...

۴۱

این بهار چهل و یکم دل من است و دل در ارزوی بهاری که در هوای بهارانه دوست باشد.

سفری دگر در پیش است و سفر اغاز بودن است.

سفر اغاز رفتن است و اینبار حریم دوست.

بهار را به خاطر اغاز شیرینش با دیدار دوستان دل خوش دارم. دو رکعت نماز در طلاییه به یاد عزیزانی که در هور ارمیدند و من بازگشتم تا شاهد نبود خودم و بودای انان باشم.

دلم بهار میخواهد همیشه در استوایی که خورشید انان میدرخشد.

دلم بهار شلمچه میخواهد . پشت دژ ۴ و ۵ همانجایی که هنوز پیکر شهیدانمان ارمیده است به تعداد شهدای  ۸ سال دفاع مقدس والمر و فوگاز و ناپالم و خمپاره در زمینهای شخم نشده ان باقیست .

دلم ساحل اروند میجوید و نیزار قاسمیه و نجواهای شبانه غواصان لشکر ۲۵ کربلا در دل لجه های سهمگین ساحل فاو...

دلم تربت فکه میجوید... بوی  گردان های بجا مانده از لشکر ۲۷ حضرت رسول و ۱۷ علی ابن ابی طالب...

سری به دل خودت بزن و ببین که کجا میجویی دلت را و کجا مامنی برای سیر گریستن و جستجوی دل داری؟ فنس های شلمچه را ؟ خاکریز طلاییه را ؟ گودال قتلگاه فکه را؟ خاکریز عصایی فتح المبین را؟ چیلات دهلران را؟ نیزار های مجنون را؟ ساحل اروند را؟...

ایستگاه حسینیه و پاسگاه زید... جاده خرمشهر و زیارت عاشورا ... حسینیه خرمشهر و نماز

شب... سجدهای فکه و... لنز هایی که رمل های فکه امان از حرکت انان گرفت...

عکسهایت را چه کردی؟

نگاهت کجا گره خورد؟

پشت کدام خاکریز جا ماندی؟

کجا هستی؟

چگونه میتوان ترا جست؟

اسمانی ترین صدای خدا کجا میتوان پیدایت کرد؟

                                    تا ۱۴ فروردین....

                                                      اگه خدا خواست....

                                                                    بدروود

 

40

چله نشینی با بهار اغاز گشت و سرشار از هوای تازه است. بهار مبارک.

اعتراف میکنم بهاز زیباست... اما پاییز زیباتر است...باور کن....

پس چه چیز را تایید کنم؟ به من خبر ی یا ....اعتراف کنم؟

من و خورشید بارها ترا در استانه عبو ر از سپیده استقبال کرده ایم. هنوز به باور خورشید و باور خود ایمان دارم. این ایمان قلبی ستاره است.

می

۳۹

  خدایا:

در استان روزی نکو و ایامی دلپذیر بنده عاصی و گنهکارت تنها ترا میطلبد و میجوید.

  خدایا:

مرا وسیله "صلح و آشتی" خود قرار ده ؛
تا آنجا که "نفرت" است , حامل "عشق"
جائی که "خطاکاری و بدی" است , حامل "گذشت
"
جائی که"نفاق" است , حامل "یکرنگی
"
جائی که "نادرستی" است , حامل "درستی
"
جائی که "شک" است , حامل "یقین
"
جائی که "نا امیدی" است , حامل "امید
"
جائی که "تاریکی" است , حامل "نور
"
و در جائی که "غم" است , حامل "شادی" باشم

,
پروردگارا !
کمکم کن ؛ تا بجای "تسلی خواهی" , "تسلی" دهم ,
بجای "درک شدن" , "درک" کنم,

                                       ***********

 شروع لحظه شیدایی تغزل است و سفر با تو

              و انتظار عبور از شب و در حضور و گذر با تو

 در اسمان پر  از  ابرهای  باران  زا

             و چشمهای بهاری و چتر تر با تو

 شروع لحظه اتش غبار غیرت و ماندن

             تولد در تلخی و کویر  و  گذر  با  تو

 خودم غربیه و شهرم پر از نگاه بیگانه

             ترانه  افتاب  اقاقی  دلم و سر  با تو

 کنار خامش من تا نشسته ای گفتم

             هزار  اینه  خندید  در  سفر  با  تو

 کنار عشق تو بودن و دست در دست بهار

             سفیر صاعقه و غم شریک این خطر با تو

 شروع لحظه اغاز لحن رنگین شد

             به اعتراف شقایق به اعتراف سفر با تو.

                                               اعتراف ۸۶.۱.۱

 

۳۸

چند ساعت دیگه اغاز رسمی سال ۸۶ رو اعلام میکنن.

برای همه عزیزان سالی نکو و مالامال شادی ارزو مندم.

۳۷

 

این روزا دلگیرم.

کمی هم دلتنگم.

عریانی فصل سکوت مرابه حجبی خموشانه برده است.

به روی چشمان تر تقویم نگارش لحظه های زندگانی من....خواهم نگاشت...نگاره دیروز را...

فردا روزی از تقویم ورق خورده است و در نگاه ایام تنها چند برگ از خاطرات این روزها باقیست.

تبار گمشده تاریخ همچنان در فراز و نشیب روزگار بدنبال مامنی میگردد و اسمانی ابی میجوید.

ایل گمشده حقیقت انسان در اخرین روزهای سال هجرت هماره در کوچ است و هماره میپیماید انچه که پیش روست و خراب میکند مسیری را عبور نموده است و.....

ایام در گذر است و سوار بر قطار ثانیه ها همچنان در گذر است. کدامین کوپه سواری؟

۳۶

این روزا که میرسه غصه ام میگیره...

امشب باید برم باز سفر...کی برمیگردم نمیدونم....

۳۵

وقت دلتنگی باید نوشت...نوشت و نوشت.

باید اونقد کاغذ رو با قلم اشنا کنی تا بیگانگی جایی نداشته باشه. قلم رو روی کاغذ وا بدی تا حضورش معنای بودن داشه برای همه نوشته های روی کاغذ....

علی کوچیکه دلم  نیمه شب از خواب پا میشه.. چی دیده بود؟ خواب یه ماهی دیده بود... بذار ماهی سیاه کوچولو هم از قصه های شبانه عمو صمد بیاد و راه دریای  بیدلی منو نشون بده....بذار اولدوز بیاد و قصه نا تمامشو تموم کنه............

اصلن بذار یه موج نو از تو قصه شاه پریون بیاد و ما رو ببره پیش دختر شاه پریون....تو کوچه های ته دریا که همش مرواریدا چراغ شب گوهرش و میتابن و میتابن و میتابن

دلم یه گلدون میخاد.. رو تاقچه پشت پنجره... ددلم یه پنجره میخاد به  وسعت نگاه تو.. به وسعت هوای تو...

دلم تنگه... فقط همین.

                                    * * * * * * * *

 این روزها با توام و تنها...

                                   خودت میدانی ...

                                                          معنایم با تو.........

۳۴

   شبی در فراز

  کنار اتش ساحل دور

   نی لبکی مینوازد

   و من

   به رقص اتش و اب

   دوباره میخوانم

                   سرود بودن

                          با شانه های غمگینت

    چکامه ای

               از شعر تنهایی

                                     و شانه هایم

                                                         تمام هدیه من

                                                         به رنگی از برکه سحر

 

                                                         مجموعه شبانه ها

                                                         ۱۲/۱۱/۸۴

۳۳

     

       لطفا این پست را اف بخوانین....:

  از وفتی که همه برنامه ها چیده شد تا اغاز حرکت همه اش دو روز طول کشید....همیشه سفر ها سریع و حساب نشده است. خوبی کار اینه که اماده به جنگ هستیم....

  پای اتوبوس که رسیدم اه از نهادم برامد. یه تعداد دانشجوی تیتیش مامانی با لباسایی که انگار میخواستن برن پلو خوری و من با یه دست لباس کامل برای پروژههای کار عملی....لطف کرده بودم پوتین نپوشیده بودم.خداییش همه لباس نو وشیک شونو سفارش داده بودن از خونه اورده بودن.شایدم اینجا داشتن و من خبر نداشتم.

 این بر و بچ باستان و معماری هم عجب دنیایی میشن وقتی تو یه دیگ میریزیشون تا بجوشن....جعبه بغل اتوبوس تکمیل ظرفیت شد و جا برای کوله پشتی من نبود. یه جورایی همه با چمدان و کیف های عجیب و غریب حاضر زده بودن.

  اتوبوس تقسیم به دو بخش خواهران و برادران گردید تا عدالت رعایت گردد.

سفر اغاز شد.

   اقا عقب نرو... خانم مراعات کن...فقط برای همون یه بار بود...خداییش رعایت کردن تا اخر سفر....

   مقصد؟؟؟؟؟::: معلومه دیگه اکتشاف در حوزه اصفهان ....و...شیراز...و...یزد... شاید یه شهر باستانی دیگه رو کشف کنیم یا ما هم به تاریخ بپیوندیم و اثار ماندگاری برای جهانیان شویم و شاید هم کسی در سفر ما را کشف کند تا به جهان ثابت شود اثار سالم و دست نخورده قبل از تاریخ در ایران به وفور یافت میشود که به تمدن بین النهرین هم گفته....

    استاد راهنما؟: استاد مهدی از واحد دانشگاهی با تخصص دوره سنگ و اینجانب با تخصص خودم....(اگه گفتین چیه؟من که نمیگم)

   اتوبوس پاشنه ها را ور کشید و حرکت را اغازید...

  اااااااااااااااه ه ه ه ه ه ه ه

   مردیم تا رسیدیم اصفهان.. به خدا دنیا خیلی دوره.. اصفهان دورتر...

   شب تو اتوبوس مردیم تا رسیدیم.(از سخنان بزرگان اتوبوس نشین.. ما که اصلا تو اتوبوس دنیا اومدیم.. همونجا هم میمیریم)

    میدان امام در یک صبح زیبای بهمن ماه که تلالو خورشید رنگین کمان زیبایی را برنگین بلندای معماری میدان نقش زده بود و ارامشی بر میدان که در ذهنم حک نمودکه بی خیال سفر اصفهان در عید شوم و دست خانواده را در همین ایام اتی گرفته و بیاییم اصفهان اطراق کنیم و ایضا از ارامش غیر تابستانه و غیر عیدانه اصفهان بهره ببریم...

   لازم به ذکر میباشد که بزرگان سفر همیشه نصیحت نموده اند یاران باب در سفر لذت طریقت را دو چندان مینمایند.بنا بر این سهیل که دانشگاه ازاد تدریس مینماید و حسن و ابوالفضل را که مربی اموزش بودند را هم به همراه اوردیم تا سفر کامل و تیم بادی گارد هم مناسب باشد.....(قابل توجه)

   بازدید از ابنیه میدان و مشاهده برج مبارک جهان نما که بر اریکه تاریخ ما همچون ننگ نکبت روییده تا عرصه هنر ایرانی را در جهان به مزخرف بیاراید را سیر نموده و صرف ناهار با کباب بریانی اصفهان کامل گردید.

    عصر که به سمت دیگر بناهای اطراف میدان در سلوک بوده و قصد بازدید را داشتیم ااااووووخ خ خ خ خ یکی از دختر خانمها تصادف کرد. عجبا که این دختر ها هیچی شون نمیشه اگه پسر بود تا حالا استخون ترکونده بود...

   ...................................................................اصفهان تموم شد دیگه

نه نه...

    شب از کارگاه مرمت موزه و کلیسا وانک بر میگشتیم . کنار زاینده رود منظره زیبایی از شب رقص نور رو روی موج خیز های زاینده اغاز کرده بود و دلربایی میکرد. اونقد که دلت میخواست با سماع مستانه نور به وجد و طرب بیای و غرق در رامشگری اب و ایینه و نور باشی ...

    شام میهمان خانواده مهربان یکی از دانشجویان بودیم که ما را در اصفهان پیدا کردند...چه جوری؟خودش حکایت مفصلی داره...جلو کلیسا وانک بعد از یه روز پیاده روی کامل با تجهیزات که فقط کیف لوازم من در سفر حدود هشت کیلو میشه ( البته غیر از کوله پشتی) نشسته بودم و داشتم نور روی دیواره خارجی رو با بنای کلیسا و اطراف نورخوانی میکردم که دو نفر خانم از کنار ما رد شدن و شنیدم که یکی گفت: اینو فکر میکنم که میشناسم. صداشون ضعیف شد و من که داشتم دوربین تنظیم میکردم فکر کردم که منظورشون کلیسا است و نه من.....

    شب که شام میخوردیم (البته رسما خواب بودم و با چشم بسته میهمان بازی میکردم) باز هم شنیدم که میگفت: امروز وقتی اقای... دیدم تعجب کردم اخه همین دیروز دانشگاه بود و فکر کردم که برادرشونه که شبیه خودشه و تخصصشون هم همینه... ...(من خواب الود بودم .بهتره بگم خواب بودم و جوابشونو ندادم. دفعه بعد که رفتم اصفهان حتما شام میرم خونشون و ازشون تشکر میکنم.)

  .......خوب..دیگه اصفهان تموم شد

  صبح روز دوم تخت جمشید...شب کجا بودیم؟

    شکوه و عظمت بنای تخت جمشید. تلفیقی از اساطیر و تاریخ...داستانی از بودن و نبودن... شکوه اریایی ایران کهن.. و بغض هزار باره من بر استان دروازه ملل.....

    گروه رفت من جا ماندم و پاهام کشش رفتن نداشت.... هنوز هم هزاره اسطوره و واقعیت در درون من تاریخ را میسازد و من چشمانم را که میبندم صدای ترنم اواز.. چکاچک شمشیر ها.. ابلاغ فرمان و تاخت و تاز اسبان را....همه را میشنوم....تاریخ کهنه سرایی است که ما را نوین میسازد

   دوره های اکتشاف و مرمت به واسطه حجاری های خارجیان و ایرانیان به نحو بارز خود نمایی میکند و رد پای میخهای کوبیده بر دیوار همچنان پا بر جاست...

     کاخ تچر بسته است و تنها میتوانی بر روی پلکان خروجی تصویری از درون را به زحمت یکاوی و یجویی.

به مدد مکاتبات دانشگاه درب های بسته گشوده میشود و میروی به عمق تاریخ.....

   ظهر شیراز و بازار وکیل ونمایه های تلفیق فرهنگ و ادب و اجتماع... گرداوری ایین و ادبیات و هنر....زندگی در تمامی دهلیز ها و دالانهای بازار و چهارسوق و سرای نبض میزند و ضربان دارد.

  مسجد وکیل و حمام وکیل و ارگ کریم خانی و باز هم کارگاه مرمت و ....نگاره های دوره اسلامی.....

   شب رسما به شهادت رسیده بودم....حدود بیست کیلومتر دویدن و ثبت نگاره های و ابنیه با همان کیف کذایی...

    استاد مهدی که اصالتا شیرازی است هتل مناسبی را با نیم بها و خدمات رفاهی کامل تدارک دیدند و تا فردا ساعت نه کسی از اطاقها خارج نشد!!!!!!!!

    نارنجستان . منزل خواهر نصیر الملک... بقعه شاهزاده حسین و کارگاه احیا بافت قدیم در حوزه علمیه ای مجاور شاهچراغ....و شب بیمارستان امام خمینی و کمی بستری و احیا جسم و دوپینگ دارویی....(همونجاست که میگم اقایون ظریفن!)

    صبح که از تنگه ابوالحیات به سمت بیشاپور در حرکت بودیم به یاد رشادت جوانان شیرازی و کازرونی افتادم که درس عبرتی رابه کاروان انگلیسی ها دادند انچنان که قبرستان انان عبرتکده هر متجاوز ی است که پا به خاک ایران گذاشته و حیثیت و شرف این خاک را به بازی میگیرد.

   تنگه ابوالحیات از نقاط استراتژیک اتصال جنوب به مرکز ایران است و در صورت هر گونه انسداد شاهراه حیاتی ورود به مرکز و شمال فارس مسدود میگردد.

     بیشاپور:

    اوج معماری سازه سنگ و شهری کامل با تمام زوایای پنهان و اشکار دوره های متفاوت قبل از اسلام ودوره اسلامی که تا همین چند صد سال فبل پا بر جا بوده است.

   در کوچه ها و معا بر شهر که قدم میگذاری ترا به خویش میخواند و ناخواسته معبد اناهیتا و پرستشگاه اب مظهر صفا و پاکی و پاکدامنی فرا میخواندت.

    دهلیز ها و کوچه های شهر.. معابر و پس کوچه های نمودار شده شهر و در کنار ان ریل های بجا مانده از گیرشمن و ...

    ناهار همان الویه ای است که دیشب بر و بچ تو هتل درست کردن و در کمپ پژوهش گران ساعت پنج یا یه کم اونطرف تر خورده شد.صرف چای و لبخند میزبانان..مخصوصا انکه بعد از مدتها دوستانی از جنس خودشان میهمان هستند و صد البته هم دیگر لباسهای اول سفر سر و وضع نو نوار ندارند و به تن همه گریه میکنند...خاک بازی مگه لباسی میذاره؟ زنده باد خودم که رنگ لباسام از اول خاکی بودن....

    تنگه چوگان و دم دمای غروب انگاه که دختر خورشید اخرین نوازش را بر گونه های پادشاهان میکشد ما را پذیرا بود و رد بوسه دستان خور بر سترگ عظمت شاهانه در کنار اهورا مزدا و اعطا نشان قدرت بهرام را و.....

    با تمام خاطرات پا به شهر بادگیر ها گذاشتیم.....البته بعد از عبور از قطب شمال که انجا به گردنه کولی کش مشهور میباشد....و شبهای یخ بندانی دارد

    صبح دلپذیر بهار یزد و قدم زدن در کوچه های اشنای کودکی.....عبور از سایه بادگیر ها و شهری که دوچرخه هایش جایش را به موتور های هوندا با سر و صدای کر کننده داده است و با ویراژ سعی دارند بگویند چهار دیواری تمدن و فرهنگ در ید قدرت لایزال ارابه های دو چرخ است و هر چه میخواهند میکنند و ....نیروهای ایمنی هم تعطیل ....

    شهر دوچرخه های کودکی و سایه ها ی خنک و تخت حوضی و حوضهای ابی و ماهیان قرمز کوچک... حیاط های مرکزی با درختان انار و اب تنی های تابستانه

    و شبهایی از جنس مروارید دوزی های ترمه مشکی مادر بزرگ.. با قصه هایی که خواب انرا همیشه نا تمام میگذاشت و هیچگاه ندانستم چهل گیسوی قصه های مادر بزرگ چه کرد....اصلا مگر نه انکه خود مادر بزرگ چهل گیس بود و من قصه زندگی خودش را به تکرار هر شب میشنودم.

     یزد ایینه عبرت مرمت و احیا است تا ایندگان بدانند چگونه میتوان گندی به تمام معنا به استان معماری خشتی جهان زد و اه هم نگفت...ظاهری فریبنده و باطنی که نماد و نشانه پر کردن چاله و چوله های این سرا پرده را دارد.

    یزد را تا شب گام زدیم و گام زدیم و.....پاسی از شب در استانه نیمه شبان از یزد پریدیم تا روزی دیگر به منزلگه رسیده باشیم.

    و داستان سفر به پایان رسید.بعد از دو هفته همه از سفر خوشنود هستن.

     * * *

  پی نوشت 1:یا من سر ناسازگار دارم یا اینکه بعضیها تنشون میخاره مخصوصا وقتی که لیدی همراه ادم باشه. قابل توجه ...!!!

   پی نوشت 2:اینو باید اول مینوشتم شهاب سه روز میدونست که پدر بزرگش فوت کرده. یواشکی میرفت یه گوشه گریه میکرد و همش دلش پر بود. به هیچکس نگفت تا به تهران رسیدیم و خونوادش اومدن و پای اتوبوس چه شد....

   پی نوشت 3: وقتی مادر خانم جان دستور میدن حتما خرید کنین وگرنه همسر هر چی گز خریده میبره برای مادر جون و ایضا....

  پی نوشت 4: بالاخره معلوم نشد من چه کاره بودم...

  پی نوشت 5:جلسه توجیهی اول سفر را فراموش نکنین که حتما برین.

  پی نوشت 6: بعدا مینویسم.

 

 

۳۲

  (( فصل نا گشوده ))

 جوانه میزند

 گستره ای

   از مشرق افتاب

                 در ایینه مردمکانت

                        و

                  زلال شکوفاییت

  جادوی عشق

          فصل ناگشوده

                          بوسه های نگاه....

                                                 (  ۱۳۸۵/زمستان )

۳۱

گونه هایم

   هنوز میسوزد

لبهایم نیز

.

.

.

.

.

.

نفرین

به اعترافی از اشک و اه

                                    ( مجموعه شبانه ها ۱۳۸۵)