پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

۶۰

یه مدتی میرم سفر تا بلکم دلم وا شه..

 بوی دلتنگی که میاد ..بوی دلگیر که میپیچه....دل که میسوزه....

۵۹


باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم

 

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست

 

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم

 

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم

    **********************************

   هنوز تاثیر  متن قبلی رو احساس میکنم .

۵۸

 

     شهید حمید باکری میگفت:

       دعا کنید خدا شما را شهید کند وگرنه روزی فرا می رسد که جنگ تمام میشود ورزمندگان سه دسته میشوند:

    دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر میخیزند و راه مخالف را بر می گزینند...

    دسته ای گذشته خود را فراموش میکنند و غرق در دنیای مادی میشوند...

    دسته ای به ارمان های خود وفادار میما نند....

    کاش حرفهای فرماندهانمان را تاریخ گویای امروزمان مینمودند تا جوانانمان بدانند فرماندهان شهیدشان چگونه اینده و امروز را دیدند...

   چگونه تاریخ را در ورای گلوله ها و خمپاره ها ، در پس گرد و خاک انفجار خمسه خمسه ها رویت نمودند و خشت خاکریز ها ایینه دلشان بود.

   دیروز برای از دست دادن فرزندان این اب و خاک در برابر گلوله تاسف میخوردیم..

   امروز برای از دست دادن نوگلان باغ زندگی در برابر اکس و تهاجم و تجاوز و ددمنشی گرگ صفتان زالو مسلک که غنچه های نشکفته ما را اماج تخریب قرار داده اند.

    دسته ئ محترمی که خاکریز های قناعت را پشت کرد ه اید وفرزندانتان را فدای ارزشهای مادی نموده اید فرزندانتان در زیر دست و پای ضد ارزشهای انسانی له میشود. نوباوگانتان را دیروز دربرابر میزی دیدم که ارزشهایشان را معاینه میکردند تا به تاراج نرفته باشد...

    دیروز که برای تعطیلات در ویلای زیبای شمال به سر میبردید شرافت خود را کجا گذاشته بودید....

    دلتنگیهای امروز از آنانی است که فکر میکنند جوانانشان را در حریم امنیت بوجود امده قرار داده اند اما برای پاسداری از این حریم دیگر تلاشی نمینمایند و .....امروز دسته چکهای پنجاه برگی سیبا و جام و دو منظورهو . . . را حافظ ارزو های خود میدانند و برای فرزندی که دیشب را در انفرادی جرم و یا بر تخت اورژانس افتاده است داعیه همرزم بودن .... را دارند....

    دیروز برای مدتی دلتنگ شدم از نامردمی که پدران بر فرزندان خود روا داشته اند....انانی که اکنون برای صیانت حریم امن خود تنها به.... بسنده میکنند...دلتنگ شدم برای فرزندانی که خود را ...

    دلتنگم...بسی..زیاد ... برای باکری ها...همت ها....

*****************************************

پی نوشت1: چند بار نوشتم و پاک کردم که لحنی گزنده نداشته باشد..

پی نوشت 2: شاید پاکش کردم....

۵۷

بهترین چیزی که از خدا خواسته ام سلامتی است که ...

 

۵۶

   قسمت دوم: 

     موقعیت ها:

      انچه که میتونه در باور های انسان تاثیر گذار باشه استفاده به موقع از فرصت های طلایی است که به دست می یاد. تموم موقعیت ها خوب نیستن اما میشه اونا رو به فرصتی خوب تبدیل کرد قبل از اینکه تهدیدی جدی محسوب بشن....

  1: سفر رو از سیزده سالگی شناختم. وقتی که برای کار و به واقع زندگی مستقل از خانواده جدا شدم و به شهر دیگری رفتم. پدرم بعد از دو هفته فهمید که کجا هستم و روزی که قرار بود بیاد تا منو ببره مادرم به من خبر داد. به شهرمون برگشتم و بعد از یک ساعت به سمت تهران رفتم و دو ماه اونجا بودم تا اینکه از خر شیطون پایین اومدم و تابستونم که تموم شده بود برگشتم تا درسامو ادامه بدم. این فرار ها همچنان ادامه پیدا کرد و هر دفه که دلم میگرفت دیگه میرفتم جبهه.... الان هم هنوز که هنوزه گم میشم....یعنی میرم سفر....

   2: دانشگاه.. هنوز تو زندگی من .لابلای هر لحظه اون جریان داره و خنکای لحظه های گرم و پر التهاب زندگیه منه... از اون سالی که حقوق تهران قبول شدم تا ....

   3: تدریس: از سال هفتاد و دو تا الان که همش سعی میکنم دانشجوهام خوب و خوبتر باشن... ایضا گوش بعضیهاشون رو هم میپیچونم. تا الان هم کسی از درس من نیفتاده....

   4:ازدواج: همسری مهربان و با گذشت در تمام موقعیت هایی که متعلق به اوست و او فداکارانه از ان میگذرد تا تنها نباشم و یا یا باشم و یا در غار تنهایی خود خلوت کنم و یا پای کامپیوتر باشم ولو به اندازه روزها....و شیرینی حضوری دلچسب با هستی و حسین. نکته قابل ذکر رشته همسر است که روانشناسی خونده و همه فن حریفه...ایضا در قوه قضا هم دستی دارد و......

   5:شغل: بیشترین ها را مرهون تلاشی مستمر درزمان اشتغال هستم از بدو ورود تا کنون . و اکنون هم که کارشناس اقتصادی هستم... کجا؟ اینو نیدونم دیگه...

                    * * * * * * * * * * * * * * *

  خوب اینم از قسمت دوم بازی. خیلی سخت بود ها...

  وقتی مجبور میشی حقیقت رو بگی سخت تر میشه...

۵۵

از اینکه مدتها به بازی دعوت نمیشدم خودم هم تعجب میکردم و بیشتر تعجب میکردم که میدیدم اصلا خودم هم به بازی اعتقاد ندارم.

    معمولا در این بازی ها اونایی که علاقمند نیستن شخصیت مجازی با حقیقی اونا تداخل پیدا کنه به طنز رو میارن و یا قسمت عمده ای این شخصیت رو پنهان میکنن و من از اینکه این شخصیت حقیقی نمیذاره بیام و بازی کنم خوشحال بودم.

   چند روز پیش کامنتی از یه دوست داشتم که نوشته بود (.. چقذه من تورو نمیشناسم!!...با هر اپ یه بار دیگه میفهمم که باید بیشتر دقت کنم!.....) و فکر میکنم که به خاطر تضاد در نوشتار متن پست های من است که دچار این تضاد شده است. ادمک باران مرا به بازی من چگونه من شدم دعوت کرد و نیاز هم که نویسنده کامنت گفته شده بود مجددا منو دعوت کرد.

   دعوت رو پذیرفتم و دو بخش رو براش باز میکنم: الف: شخصیت های تاثیر گذار ب: موقعیت ها

   با اجازه از شخصیتها در مرحله اول نام میبرم و تاثیر اونا بر روی شخصیت من.

    1: پدرم که بسیار تاثیر داشت و جدا از انکه نقش پدر را به خوبی ایفا میکرد دوست خوبی هم بود.به واسطه این شخصیت من در ده سالگی وارد بازار شدم و شم بازار یابی اکنون را مدیون او هستم. (البته تمام شخصیت فعلی من در این مرحله در حال حاضر نیمه فعال است.)

   2:احمد، پسر خاله ام که اختلاف سنی کمی داشتیم و در سال 62 در عملیات ایذایی در منطقه چیلات در دهلران قبل از عملیات خیبر مفقود شد و ستاره ای شد برای راهی که من داشتم و بیشتر نوشته های من، عمده گمشده ام،هنوز اوست.

   3: امام خمینی (ره) که از کنارش به راحتی نمیتوان گذشت. نسل اول و دوم انقلاب تحت تاثیر اندیشه های او قرار گرفت و همچنان هم او را دوست دارند. رهبری که مانند او را در هر صده باید جستجو کرد.کسی برتر از مهاتما گاندی...

   4: علی استاد فلسفه و انسان شناسی و ادبیات . 15 سالگی و کنگره سعر و ادبیات ایران و اشنایی با او. چهار سال با او شب و روز زیستم و نفس کشیدم . ادبیات را لحظه به لحظه نوشیدم و تاریخ و عرفان را .... کاش قدر خودشو میدونست و در جدالی نا برابر سنگ ها رو وا نمیکند... (هنوز مدیون فن خطابه تاثیر  گذار او در کلام هستم.)

   5: مسعود استاد سینما و عکاسی که یه چپ دست مهر پرست با تفکری اجتماعی و به روز که در لابلای روزانه هاش هنوز با کافکا چخوف مارکز و....زندگی میکنه حرف میزنه غذا میخوره و هنوز که هنوزه با همه هنر جو ها و دانشجوهاش ایین مهر پرستی رو داره . 

   6: تداعی دوست خوبی که در فشار روحی چند پاییز قبل در دنیای مجازی شناختمش . صبورو ارام. مهربان و در همه جا پا به پای اندیشه هایم بود و هست. دوستی که شخصیتی فراتر از زمان خودش دارد.

    7: حافظ را به جهت عظمت و بزرگیش در هیچ جایی نتوانستم کنار بگذارم. هنوز تاثیر حافظ را میتوان در نوشتار و گفتار ایرانیان و ایران پرستان مشاهده نمود.

   در پایان قسمت اول از دوستان خوبم ساحل افتاده ‌و  وصال و همره دل دعوت میکنم که میهمان ادامه بازی باشند.

             ****

     این پست روز پنجشنبه بود و قرار بود که بقیه رو جمعه بنویسم. اما برام مهمون اومد....

۵۴

 

قال هذا من فضل ربی
لیبلونی أشکر ام اکفر
و من شکر فانما یشکر لنفسه...

                                    * *  * * * * * * *

 دلم هوای روزهای وصل دارد و  عطر حول حالنا ......

تنها من هستم که میدانم برای چه رفتی و چه کردی و چه.....

سالهاست که در جستجویت فراتر از تصور را هم پیموده ام...

من و گمنامی تو  و بار عظیم بودن و دم نزدن.....

سرشار از زخم سکوتم.....

 این روزها ارتحال امام   ره است و خوشا به حالت که نبودی.... و سوختیم و ساختیم...سال ۶۸  سال سختی بود و هیچگاه ان کانتینر خوشبخت را از یاد نخواهم برد... شمعهای مصلای امام را و بهشت زهرا را....

خوشا به حالت که .....

                                **************

       

      انی مهاجر الی ربی...

                مصداق رویش و هجرت توست....

۵۳

 

             ارام قدم میزنم و خودم را به کافه خیال میرسانم.

         حس سرشار رویای تو مرا در می رباید و تن به گرما و ترنم و بوی ملایم عطر تو در فضای نیمه تاریک روشن کافه میدهم. خیال روی تو با کمی خاطره...و یک برش از لحظه ای شیرین که با تو بودم. فرقی نمیکند کدام قسمت . مهم است که شیرین و دلچسب باشد...

        لحظاتی رخوت انگیز و ارام بخش.. لحظاتی توام با مستی و مدهوشی....به پنجره مینگرم.هیچ معلوم نیست. شاید کسی نباشد و جایی... مهم نیست. مهم اینست که اینجا تو هستی در خیالی شیرین با همه انچه که خواسته ام.....

       شب به پایان رسید و مست و نیمه مدهوش از کافه بیرون میزنم. سوز سرمای تنهایی در خاکستری پیاده رو حقیقت رها شده و هوا اکنده از سوزش غربت بی تو بودن شده است.

      تن به راه می سپارم .

     سپیدی پگاه از پشت سر می اید و در می یابم که در تاریکی پیاده رو تن به مه محکومی داده ام که انتها ندارد و غرق ان هستم. تن به مه میسپارم. تن پوشی از وهم و رویا از کافه تا نا کجا اباد مرا با خود می برد.....

    تن به تو میسپارم......

     می....

 ********************

 پی نوشت:

          اگه میتونی از من بنویس. اما اجازه تایید و نشر رو هم بده.....

۵۲

       استانه فصل سرد است و تنها تر از همیشه ایستاده ام در باد. هوهوی وحشی باد و تازیانه های سرمای فصل انجماد روح مرا ازرده  است  و من  همچنان لجوجانه در استانه فصل سرد ایستاده ام....

  *************

وقتی میگی تنها هستی ..
وقتی میگی تنها هستی ...
وقتی میگی تنها هستی ...
وقتی میگی تنها هستی ...
خوب تنها هستم دیگه...به خدا...