پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

۴۳ یادمان

   

بلور گریه هامو تو گلو شکستم تا بتونم بمونم. دلم هوای بودن داشت و من تنها به این فکر میکردم که نمیتونم بمونم.

دلم گریه میکرد. مادر گفته بود بیام. پدر تو دردسر بود و میدونستم که اگه الان نرم دیگه همه چی تموم میشه....

دلم رو جا گذاشتم و راه افتادم. کف مینی بوس تا تهران...

ماشین امریه داشت. مامور به منطقه بود و من با لباس شخصی کف اون خوابیدم. حکم ماشین به اسم من بود و همه نیرو ها یه جورایی فکر میکردن که من جزو نیروهای ستاد هستم.

حکم تا ساری بودو ماشین برای چالوس . ما رو تهران پیاده کرد و بعد از یه درگیری لفظی بدون گرفتن حکم رفت.

 حکم ماموریت دستم موند و موند و موند.

رفتم امریه بگیرم. ترمینال جا نبود...

حکم رو که دادم بدون پرس و جو بلیط دادن....اتوبوس جا نداشت و کف خوابیدم. جای من یه مادر با کودکش نشسته بود و منتظر بودن من بلندشون کنم.

روزنامه پهن کردم و خوابیدم. میدان امام ساری پیاده شدم. باید باز هم میرفتم.پلیس راه که رسیدم جای سوزن انداختن نبود.مجبور شدم لباس پوشیدم و با افسر پلیس راه صحبت کردم. حکم رو که نشان دادم جلو اتوبوس ها رو میگرفت تا من رو به زور ببرن.

اخبار 598 رو اعلام کرد و اه از نهاد همه بر امد. یه عده گریه میکردن و یه عده هم جشن گرفته بودن.نشستم و زانوبغل گرفتم.

 حس رسیدن قویتر از برگشتن بود.. باید میرسیدم....میخواستم تا عقبه محکم باشه. خاکریزهای عقبه رو خودیها زده بودن و تو یه درگیری با خودم فقط به رسیدن فکر میکردم....

اتوبوس جا نداشت و کف نشستم. ساعت دو صبح رسیدم. کسی خونه نبود و از روی درب داخل رفتم. ساک رو گذاشتم و پیاده رفتم منزل خواهرم. جمع بودن و با رسیدن من بیدار شدن. کوچولو ها هم همینطور.....

مطلب تعریف شد و ساعت هشت برای من اغازی دگر...

رفتم و دیدمش...

.فرو خورده و غمین.فکر نمیکرد امده باشم.

 دو روزدویدم و دویدم. قول داده بودم .به پدرم. به خودم.

    امد.

     پدر رادیدم. پیر و شکسته. محاسن سفید و بلند شده بود.دلم هوای اغوشش را داشت.اما مرد شده بودم با نگاهی که ار درونم به خودم داشتم.

     مرصاد مغز استخوان ترکاند و ناله های بچه های در راه مانده را اورد . ستاد پشتیبانی غلغله بود و با دیدن من همه تعجب میکردن.خوب اخه وقت مهمونی اومدن نبود دیگه....

     دیگه نتونستم برم. دیگه نتونستم بدون اجازه پدر و مادر بدون خداحافظی برم.

     اخرین بار پدرم وقتی که خبر رفتنم را همسایه برایش اورد کنار در نشست و .... برای همه انچه که در کله شقی من بود و من انرا شهامت میدانستم.

     دیگر ماندم و.....دلم جا مانده بود.پشت خاکریز طلاییه....هنوز جا مانده است.

    دلم را لابلای نخلهای اروند گم کرده ام. سراغش را یکی از دوستان چندی پیش در چیلات جسته بود و نیزارهای مجنون ....

     .سهم من سالها سایه نشینی شد و خویش را مجاب کردم تا فرصت عشق را در بودن جستجو کنم و راوی سجاده های خونین باشم. سجاده هایی به وسعت خاک نینوای ایران. سالهاست برمیگردم تا نشانی از احمد بیابم.نشانی از نوچمنی...شاید پلاکی از...سجده بر خاک رقابیه می نهم و رملهای فکه توتیای چشمان من است. هر سال گاه زنگ کاروان سالار ,ازاد میشوم...بال و پر میگیرم....بوی اشنا که میرسد, رها میشوم و به عطر بابونه های دشت رقابیه, شقایقان دوکوهه و اواز پرندگان نیزار های چزابه, پر میکشم...... پر میشوم از عطر بهارانه های جبهه, و پا در حرم امن الهی میگذارم...

      بدون وضو وارد نشوید......

    شهدا واقعیت جاری زندگی هستند انان را در پستو های انبار مادیات , پشت باجه های بانک, لابلای کاغذ بازی های اداری و پشت درب دانشگاه جا نگذاریم.

  ....

پی نوشت:

               صدای سرفه حاجی مرا همچنان میخکوب میکند. یکی از  چهارده مجروحی که هفته قبل در بیمارستان بقیه ا.. اعظم مورد معاینه قرار گرفت و همچنان اصرار دارد که حالش خوب است.

قرار است با ۷۵ درصد جانبازی و فقدان حنجره و ریه باز هم اعزام شود.

۴۲

رسیدم.

  همین.

 اغاز سفر ی دگر  از درون تا....

 خدا کنه اشتباه نکنم. نمیخام خراب کنم اما بعضی چیزا جاشون عوض میشه. سال قبل سال تغییر بود و به همین خاطر این وبلاگ متولد شد.....( در کنار چند وبلاگ و فتو بلاگ دیگه) .

امسال نه به همان شدت که بوده اما با تغییرات معیاری روبرو هستم. خدا کنه موفق باشم.

 برای خودم و تو مینویسم. امشب.... قول میدم...

۴۱

این بهار چهل و یکم دل من است و دل در ارزوی بهاری که در هوای بهارانه دوست باشد.

سفری دگر در پیش است و سفر اغاز بودن است.

سفر اغاز رفتن است و اینبار حریم دوست.

بهار را به خاطر اغاز شیرینش با دیدار دوستان دل خوش دارم. دو رکعت نماز در طلاییه به یاد عزیزانی که در هور ارمیدند و من بازگشتم تا شاهد نبود خودم و بودای انان باشم.

دلم بهار میخواهد همیشه در استوایی که خورشید انان میدرخشد.

دلم بهار شلمچه میخواهد . پشت دژ ۴ و ۵ همانجایی که هنوز پیکر شهیدانمان ارمیده است به تعداد شهدای  ۸ سال دفاع مقدس والمر و فوگاز و ناپالم و خمپاره در زمینهای شخم نشده ان باقیست .

دلم ساحل اروند میجوید و نیزار قاسمیه و نجواهای شبانه غواصان لشکر ۲۵ کربلا در دل لجه های سهمگین ساحل فاو...

دلم تربت فکه میجوید... بوی  گردان های بجا مانده از لشکر ۲۷ حضرت رسول و ۱۷ علی ابن ابی طالب...

سری به دل خودت بزن و ببین که کجا میجویی دلت را و کجا مامنی برای سیر گریستن و جستجوی دل داری؟ فنس های شلمچه را ؟ خاکریز طلاییه را ؟ گودال قتلگاه فکه را؟ خاکریز عصایی فتح المبین را؟ چیلات دهلران را؟ نیزار های مجنون را؟ ساحل اروند را؟...

ایستگاه حسینیه و پاسگاه زید... جاده خرمشهر و زیارت عاشورا ... حسینیه خرمشهر و نماز

شب... سجدهای فکه و... لنز هایی که رمل های فکه امان از حرکت انان گرفت...

عکسهایت را چه کردی؟

نگاهت کجا گره خورد؟

پشت کدام خاکریز جا ماندی؟

کجا هستی؟

چگونه میتوان ترا جست؟

اسمانی ترین صدای خدا کجا میتوان پیدایت کرد؟

                                    تا ۱۴ فروردین....

                                                      اگه خدا خواست....

                                                                    بدروود

 

40

چله نشینی با بهار اغاز گشت و سرشار از هوای تازه است. بهار مبارک.

اعتراف میکنم بهاز زیباست... اما پاییز زیباتر است...باور کن....

پس چه چیز را تایید کنم؟ به من خبر ی یا ....اعتراف کنم؟

من و خورشید بارها ترا در استانه عبو ر از سپیده استقبال کرده ایم. هنوز به باور خورشید و باور خود ایمان دارم. این ایمان قلبی ستاره است.

می

۳۹

  خدایا:

در استان روزی نکو و ایامی دلپذیر بنده عاصی و گنهکارت تنها ترا میطلبد و میجوید.

  خدایا:

مرا وسیله "صلح و آشتی" خود قرار ده ؛
تا آنجا که "نفرت" است , حامل "عشق"
جائی که "خطاکاری و بدی" است , حامل "گذشت
"
جائی که"نفاق" است , حامل "یکرنگی
"
جائی که "نادرستی" است , حامل "درستی
"
جائی که "شک" است , حامل "یقین
"
جائی که "نا امیدی" است , حامل "امید
"
جائی که "تاریکی" است , حامل "نور
"
و در جائی که "غم" است , حامل "شادی" باشم

,
پروردگارا !
کمکم کن ؛ تا بجای "تسلی خواهی" , "تسلی" دهم ,
بجای "درک شدن" , "درک" کنم,

                                       ***********

 شروع لحظه شیدایی تغزل است و سفر با تو

              و انتظار عبور از شب و در حضور و گذر با تو

 در اسمان پر  از  ابرهای  باران  زا

             و چشمهای بهاری و چتر تر با تو

 شروع لحظه اتش غبار غیرت و ماندن

             تولد در تلخی و کویر  و  گذر  با  تو

 خودم غربیه و شهرم پر از نگاه بیگانه

             ترانه  افتاب  اقاقی  دلم و سر  با تو

 کنار خامش من تا نشسته ای گفتم

             هزار  اینه  خندید  در  سفر  با  تو

 کنار عشق تو بودن و دست در دست بهار

             سفیر صاعقه و غم شریک این خطر با تو

 شروع لحظه اغاز لحن رنگین شد

             به اعتراف شقایق به اعتراف سفر با تو.

                                               اعتراف ۸۶.۱.۱