پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

۳۸

چند ساعت دیگه اغاز رسمی سال ۸۶ رو اعلام میکنن.

برای همه عزیزان سالی نکو و مالامال شادی ارزو مندم.

۳۷

 

این روزا دلگیرم.

کمی هم دلتنگم.

عریانی فصل سکوت مرابه حجبی خموشانه برده است.

به روی چشمان تر تقویم نگارش لحظه های زندگانی من....خواهم نگاشت...نگاره دیروز را...

فردا روزی از تقویم ورق خورده است و در نگاه ایام تنها چند برگ از خاطرات این روزها باقیست.

تبار گمشده تاریخ همچنان در فراز و نشیب روزگار بدنبال مامنی میگردد و اسمانی ابی میجوید.

ایل گمشده حقیقت انسان در اخرین روزهای سال هجرت هماره در کوچ است و هماره میپیماید انچه که پیش روست و خراب میکند مسیری را عبور نموده است و.....

ایام در گذر است و سوار بر قطار ثانیه ها همچنان در گذر است. کدامین کوپه سواری؟

۳۶

این روزا که میرسه غصه ام میگیره...

امشب باید برم باز سفر...کی برمیگردم نمیدونم....

۳۵

وقت دلتنگی باید نوشت...نوشت و نوشت.

باید اونقد کاغذ رو با قلم اشنا کنی تا بیگانگی جایی نداشته باشه. قلم رو روی کاغذ وا بدی تا حضورش معنای بودن داشه برای همه نوشته های روی کاغذ....

علی کوچیکه دلم  نیمه شب از خواب پا میشه.. چی دیده بود؟ خواب یه ماهی دیده بود... بذار ماهی سیاه کوچولو هم از قصه های شبانه عمو صمد بیاد و راه دریای  بیدلی منو نشون بده....بذار اولدوز بیاد و قصه نا تمامشو تموم کنه............

اصلن بذار یه موج نو از تو قصه شاه پریون بیاد و ما رو ببره پیش دختر شاه پریون....تو کوچه های ته دریا که همش مرواریدا چراغ شب گوهرش و میتابن و میتابن و میتابن

دلم یه گلدون میخاد.. رو تاقچه پشت پنجره... ددلم یه پنجره میخاد به  وسعت نگاه تو.. به وسعت هوای تو...

دلم تنگه... فقط همین.

                                    * * * * * * * *

 این روزها با توام و تنها...

                                   خودت میدانی ...

                                                          معنایم با تو.........

۳۴

   شبی در فراز

  کنار اتش ساحل دور

   نی لبکی مینوازد

   و من

   به رقص اتش و اب

   دوباره میخوانم

                   سرود بودن

                          با شانه های غمگینت

    چکامه ای

               از شعر تنهایی

                                     و شانه هایم

                                                         تمام هدیه من

                                                         به رنگی از برکه سحر

 

                                                         مجموعه شبانه ها

                                                         ۱۲/۱۱/۸۴

۳۳

     

       لطفا این پست را اف بخوانین....:

  از وفتی که همه برنامه ها چیده شد تا اغاز حرکت همه اش دو روز طول کشید....همیشه سفر ها سریع و حساب نشده است. خوبی کار اینه که اماده به جنگ هستیم....

  پای اتوبوس که رسیدم اه از نهادم برامد. یه تعداد دانشجوی تیتیش مامانی با لباسایی که انگار میخواستن برن پلو خوری و من با یه دست لباس کامل برای پروژههای کار عملی....لطف کرده بودم پوتین نپوشیده بودم.خداییش همه لباس نو وشیک شونو سفارش داده بودن از خونه اورده بودن.شایدم اینجا داشتن و من خبر نداشتم.

 این بر و بچ باستان و معماری هم عجب دنیایی میشن وقتی تو یه دیگ میریزیشون تا بجوشن....جعبه بغل اتوبوس تکمیل ظرفیت شد و جا برای کوله پشتی من نبود. یه جورایی همه با چمدان و کیف های عجیب و غریب حاضر زده بودن.

  اتوبوس تقسیم به دو بخش خواهران و برادران گردید تا عدالت رعایت گردد.

سفر اغاز شد.

   اقا عقب نرو... خانم مراعات کن...فقط برای همون یه بار بود...خداییش رعایت کردن تا اخر سفر....

   مقصد؟؟؟؟؟::: معلومه دیگه اکتشاف در حوزه اصفهان ....و...شیراز...و...یزد... شاید یه شهر باستانی دیگه رو کشف کنیم یا ما هم به تاریخ بپیوندیم و اثار ماندگاری برای جهانیان شویم و شاید هم کسی در سفر ما را کشف کند تا به جهان ثابت شود اثار سالم و دست نخورده قبل از تاریخ در ایران به وفور یافت میشود که به تمدن بین النهرین هم گفته....

    استاد راهنما؟: استاد مهدی از واحد دانشگاهی با تخصص دوره سنگ و اینجانب با تخصص خودم....(اگه گفتین چیه؟من که نمیگم)

   اتوبوس پاشنه ها را ور کشید و حرکت را اغازید...

  اااااااااااااااه ه ه ه ه ه ه ه

   مردیم تا رسیدیم اصفهان.. به خدا دنیا خیلی دوره.. اصفهان دورتر...

   شب تو اتوبوس مردیم تا رسیدیم.(از سخنان بزرگان اتوبوس نشین.. ما که اصلا تو اتوبوس دنیا اومدیم.. همونجا هم میمیریم)

    میدان امام در یک صبح زیبای بهمن ماه که تلالو خورشید رنگین کمان زیبایی را برنگین بلندای معماری میدان نقش زده بود و ارامشی بر میدان که در ذهنم حک نمودکه بی خیال سفر اصفهان در عید شوم و دست خانواده را در همین ایام اتی گرفته و بیاییم اصفهان اطراق کنیم و ایضا از ارامش غیر تابستانه و غیر عیدانه اصفهان بهره ببریم...

   لازم به ذکر میباشد که بزرگان سفر همیشه نصیحت نموده اند یاران باب در سفر لذت طریقت را دو چندان مینمایند.بنا بر این سهیل که دانشگاه ازاد تدریس مینماید و حسن و ابوالفضل را که مربی اموزش بودند را هم به همراه اوردیم تا سفر کامل و تیم بادی گارد هم مناسب باشد.....(قابل توجه)

   بازدید از ابنیه میدان و مشاهده برج مبارک جهان نما که بر اریکه تاریخ ما همچون ننگ نکبت روییده تا عرصه هنر ایرانی را در جهان به مزخرف بیاراید را سیر نموده و صرف ناهار با کباب بریانی اصفهان کامل گردید.

    عصر که به سمت دیگر بناهای اطراف میدان در سلوک بوده و قصد بازدید را داشتیم ااااووووخ خ خ خ خ یکی از دختر خانمها تصادف کرد. عجبا که این دختر ها هیچی شون نمیشه اگه پسر بود تا حالا استخون ترکونده بود...

   ...................................................................اصفهان تموم شد دیگه

نه نه...

    شب از کارگاه مرمت موزه و کلیسا وانک بر میگشتیم . کنار زاینده رود منظره زیبایی از شب رقص نور رو روی موج خیز های زاینده اغاز کرده بود و دلربایی میکرد. اونقد که دلت میخواست با سماع مستانه نور به وجد و طرب بیای و غرق در رامشگری اب و ایینه و نور باشی ...

    شام میهمان خانواده مهربان یکی از دانشجویان بودیم که ما را در اصفهان پیدا کردند...چه جوری؟خودش حکایت مفصلی داره...جلو کلیسا وانک بعد از یه روز پیاده روی کامل با تجهیزات که فقط کیف لوازم من در سفر حدود هشت کیلو میشه ( البته غیر از کوله پشتی) نشسته بودم و داشتم نور روی دیواره خارجی رو با بنای کلیسا و اطراف نورخوانی میکردم که دو نفر خانم از کنار ما رد شدن و شنیدم که یکی گفت: اینو فکر میکنم که میشناسم. صداشون ضعیف شد و من که داشتم دوربین تنظیم میکردم فکر کردم که منظورشون کلیسا است و نه من.....

    شب که شام میخوردیم (البته رسما خواب بودم و با چشم بسته میهمان بازی میکردم) باز هم شنیدم که میگفت: امروز وقتی اقای... دیدم تعجب کردم اخه همین دیروز دانشگاه بود و فکر کردم که برادرشونه که شبیه خودشه و تخصصشون هم همینه... ...(من خواب الود بودم .بهتره بگم خواب بودم و جوابشونو ندادم. دفعه بعد که رفتم اصفهان حتما شام میرم خونشون و ازشون تشکر میکنم.)

  .......خوب..دیگه اصفهان تموم شد

  صبح روز دوم تخت جمشید...شب کجا بودیم؟

    شکوه و عظمت بنای تخت جمشید. تلفیقی از اساطیر و تاریخ...داستانی از بودن و نبودن... شکوه اریایی ایران کهن.. و بغض هزار باره من بر استان دروازه ملل.....

    گروه رفت من جا ماندم و پاهام کشش رفتن نداشت.... هنوز هم هزاره اسطوره و واقعیت در درون من تاریخ را میسازد و من چشمانم را که میبندم صدای ترنم اواز.. چکاچک شمشیر ها.. ابلاغ فرمان و تاخت و تاز اسبان را....همه را میشنوم....تاریخ کهنه سرایی است که ما را نوین میسازد

   دوره های اکتشاف و مرمت به واسطه حجاری های خارجیان و ایرانیان به نحو بارز خود نمایی میکند و رد پای میخهای کوبیده بر دیوار همچنان پا بر جاست...

     کاخ تچر بسته است و تنها میتوانی بر روی پلکان خروجی تصویری از درون را به زحمت یکاوی و یجویی.

به مدد مکاتبات دانشگاه درب های بسته گشوده میشود و میروی به عمق تاریخ.....

   ظهر شیراز و بازار وکیل ونمایه های تلفیق فرهنگ و ادب و اجتماع... گرداوری ایین و ادبیات و هنر....زندگی در تمامی دهلیز ها و دالانهای بازار و چهارسوق و سرای نبض میزند و ضربان دارد.

  مسجد وکیل و حمام وکیل و ارگ کریم خانی و باز هم کارگاه مرمت و ....نگاره های دوره اسلامی.....

   شب رسما به شهادت رسیده بودم....حدود بیست کیلومتر دویدن و ثبت نگاره های و ابنیه با همان کیف کذایی...

    استاد مهدی که اصالتا شیرازی است هتل مناسبی را با نیم بها و خدمات رفاهی کامل تدارک دیدند و تا فردا ساعت نه کسی از اطاقها خارج نشد!!!!!!!!

    نارنجستان . منزل خواهر نصیر الملک... بقعه شاهزاده حسین و کارگاه احیا بافت قدیم در حوزه علمیه ای مجاور شاهچراغ....و شب بیمارستان امام خمینی و کمی بستری و احیا جسم و دوپینگ دارویی....(همونجاست که میگم اقایون ظریفن!)

    صبح که از تنگه ابوالحیات به سمت بیشاپور در حرکت بودیم به یاد رشادت جوانان شیرازی و کازرونی افتادم که درس عبرتی رابه کاروان انگلیسی ها دادند انچنان که قبرستان انان عبرتکده هر متجاوز ی است که پا به خاک ایران گذاشته و حیثیت و شرف این خاک را به بازی میگیرد.

   تنگه ابوالحیات از نقاط استراتژیک اتصال جنوب به مرکز ایران است و در صورت هر گونه انسداد شاهراه حیاتی ورود به مرکز و شمال فارس مسدود میگردد.

     بیشاپور:

    اوج معماری سازه سنگ و شهری کامل با تمام زوایای پنهان و اشکار دوره های متفاوت قبل از اسلام ودوره اسلامی که تا همین چند صد سال فبل پا بر جا بوده است.

   در کوچه ها و معا بر شهر که قدم میگذاری ترا به خویش میخواند و ناخواسته معبد اناهیتا و پرستشگاه اب مظهر صفا و پاکی و پاکدامنی فرا میخواندت.

    دهلیز ها و کوچه های شهر.. معابر و پس کوچه های نمودار شده شهر و در کنار ان ریل های بجا مانده از گیرشمن و ...

    ناهار همان الویه ای است که دیشب بر و بچ تو هتل درست کردن و در کمپ پژوهش گران ساعت پنج یا یه کم اونطرف تر خورده شد.صرف چای و لبخند میزبانان..مخصوصا انکه بعد از مدتها دوستانی از جنس خودشان میهمان هستند و صد البته هم دیگر لباسهای اول سفر سر و وضع نو نوار ندارند و به تن همه گریه میکنند...خاک بازی مگه لباسی میذاره؟ زنده باد خودم که رنگ لباسام از اول خاکی بودن....

    تنگه چوگان و دم دمای غروب انگاه که دختر خورشید اخرین نوازش را بر گونه های پادشاهان میکشد ما را پذیرا بود و رد بوسه دستان خور بر سترگ عظمت شاهانه در کنار اهورا مزدا و اعطا نشان قدرت بهرام را و.....

    با تمام خاطرات پا به شهر بادگیر ها گذاشتیم.....البته بعد از عبور از قطب شمال که انجا به گردنه کولی کش مشهور میباشد....و شبهای یخ بندانی دارد

    صبح دلپذیر بهار یزد و قدم زدن در کوچه های اشنای کودکی.....عبور از سایه بادگیر ها و شهری که دوچرخه هایش جایش را به موتور های هوندا با سر و صدای کر کننده داده است و با ویراژ سعی دارند بگویند چهار دیواری تمدن و فرهنگ در ید قدرت لایزال ارابه های دو چرخ است و هر چه میخواهند میکنند و ....نیروهای ایمنی هم تعطیل ....

    شهر دوچرخه های کودکی و سایه ها ی خنک و تخت حوضی و حوضهای ابی و ماهیان قرمز کوچک... حیاط های مرکزی با درختان انار و اب تنی های تابستانه

    و شبهایی از جنس مروارید دوزی های ترمه مشکی مادر بزرگ.. با قصه هایی که خواب انرا همیشه نا تمام میگذاشت و هیچگاه ندانستم چهل گیسوی قصه های مادر بزرگ چه کرد....اصلا مگر نه انکه خود مادر بزرگ چهل گیس بود و من قصه زندگی خودش را به تکرار هر شب میشنودم.

     یزد ایینه عبرت مرمت و احیا است تا ایندگان بدانند چگونه میتوان گندی به تمام معنا به استان معماری خشتی جهان زد و اه هم نگفت...ظاهری فریبنده و باطنی که نماد و نشانه پر کردن چاله و چوله های این سرا پرده را دارد.

    یزد را تا شب گام زدیم و گام زدیم و.....پاسی از شب در استانه نیمه شبان از یزد پریدیم تا روزی دیگر به منزلگه رسیده باشیم.

    و داستان سفر به پایان رسید.بعد از دو هفته همه از سفر خوشنود هستن.

     * * *

  پی نوشت 1:یا من سر ناسازگار دارم یا اینکه بعضیها تنشون میخاره مخصوصا وقتی که لیدی همراه ادم باشه. قابل توجه ...!!!

   پی نوشت 2:اینو باید اول مینوشتم شهاب سه روز میدونست که پدر بزرگش فوت کرده. یواشکی میرفت یه گوشه گریه میکرد و همش دلش پر بود. به هیچکس نگفت تا به تهران رسیدیم و خونوادش اومدن و پای اتوبوس چه شد....

   پی نوشت 3: وقتی مادر خانم جان دستور میدن حتما خرید کنین وگرنه همسر هر چی گز خریده میبره برای مادر جون و ایضا....

  پی نوشت 4: بالاخره معلوم نشد من چه کاره بودم...

  پی نوشت 5:جلسه توجیهی اول سفر را فراموش نکنین که حتما برین.

  پی نوشت 6: بعدا مینویسم.

 

 

۳۲

  (( فصل نا گشوده ))

 جوانه میزند

 گستره ای

   از مشرق افتاب

                 در ایینه مردمکانت

                        و

                  زلال شکوفاییت

  جادوی عشق

          فصل ناگشوده

                          بوسه های نگاه....

                                                 (  ۱۳۸۵/زمستان )

۳۱

گونه هایم

   هنوز میسوزد

لبهایم نیز

.

.

.

.

.

.

نفرین

به اعترافی از اشک و اه

                                    ( مجموعه شبانه ها ۱۳۸۵)