پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

می

 

 

می 

 

آدینه

دیروز هم روزی برای تو و من 

روزی با تجربه ای زیبا 

 بعد از چند روز دوری 

راستش: 

فراق هم نتوانست تفریق کند بین ما را 

اما 

شاید سخنانمان بتواند...

یه وقتایی فک میکنم تو گذر دلم یه جایی تو خاکا افتاده
تو عبور بی هوا از یه کوچه گذری
حالا زیر پای این و اونه!!!!!!
شده مایه کار شون نوک کفش رهگذرا
شده بازیچه خاکای کف کوچه
شده همبازی بیمایه ترین چیزای آدما که وقتی نمیخوانشون میندازنشون کف پیاده رو و کوچه ها
حتی زحمت به خودشون نمیدن تو سطل آشغال بندازن
دل من جایی نیست
دل من کجاست؟؟؟

من اولین ِ تو نیستم. و آخرین لابد. تنهاترین ِ تو هم نیستم. می‌دانم. هی... این دانستن‌هاگاهی خیلی سنگین‌اند. گاهی آدم دلش می‌خواهد نداند اصلن. ‌می‌خواهد بیست و پنج ساله باشد، با یک عالمه امید الکی پلکی، با یک عالمه سرخوشی و شیفته‌گی. می‌خواهد ندانسته، دل داده بر باد، بر هر چه باداباد، دوست بدارد فقط. می‌خواهد وا بدهد، سربگذارد روی سینه‌ای، و دنیا آخر شود. و نترسد که دوست داشتن‌اش طوفان باشد و ویران کند هر چه آشیانه‌ی وارفته را. و نداند، و نترسد که همین باد تند سرخوش‌، چه می‌خورد به سنگ، چه آرام می‌گیرد یک وقتی. چه ساکن می‌شود همه چیز، و چه اندوهی، چه ملالی. و گمان کند ابدیتی هست، همیشه‌ای.... هی... این دانستن‌ها را من گاهی، هیچ نمی‌خواهم.

بعضی وقتا هست که دوست داری کنارت باشه  . . . 

 محکم بغلت کنه . . . 

 بذاره اشک بریزی تا آروم شی . . .  

بعدآروم تو گوشت بگه: . . . 

 

                             «دیوونه من که باهاتم»   

 

پی نوشت:اگه جایی پیدا بشه!!! اگه کسی تو رو همه جوره بخواد!!! 

اگه...!!! اگه...

از  از ها تا تاهای ناکجا آباد اندوه  فقط یک شکستن فاصله است 

 مهم نیست چه میشکند و چگونه میشکند 

مهم اینست که همیشه حجم اندوه بیشتر از تنهاییهاست 

و تنهایی من 

 شبیخون حجم این غمباره ها را باور نمیکرد 

و باور هم  نخواهد کرد 

 

ساختنی در کار نیست 

به سوگ لحظه های سوخته نشستم و به ثانیه ها سیاهپوشانگی میاموزم تا از چشم اندازی اغیار دور باشند 

 شاید کمی زمان بخرم تا دلی اندوه ناک را التیام بخشم

. . .  گاه بین فاصله ها 

                     نقطه هاست 

 

گاه بین نقطه ها .   .   .

می می می

هوا در این بهشت اردیبهشتی  

                       کمیاب  شده است 

                               نایاب شده است

 تنگی نفس دارم

         شاید هوا هست  

              و دستانی گلوی مرا میفشارند

شاید دستان خودم

و شاید هم بیماری هولناک 

 بسته راه تنفس اردیبهشتی مرا 

 

می

می می

قلبم درد میکند

نمیدانم

خیالت

 به قلبم

 بیاید و بمیرم

یا

نیاید و بمیرم

م

همیشه همین طوره . آدم ها یا اشتباهی سر راه هم قرار می گیرن یا دیر  

 

از کتاب

کفش های شیطان را نپوش

احمد غلامی

۱

حرفی ندارم 

             (چوپان دروغگو)

تعریفی دیگر از تو

 

بهانه ی ماندنم

بزرگترین بهانه بودنم

شیرین ترین طعم خوش  زندگی

آرامش عجیب  لحظه هایم

رخوت  بعد از بیداری زندگی

فلسفه وجودی من...

... 

 

می 

می

نمیتوانی  

یکبار هم وقتی منتظرت نیستم  

به سراغم بیا...  

وبگذاری  

خیالم غافلگیر شود  

آخر 

 همیشه دلم و خیالم  

در انتظار ناتمامی است... 

 

می

احوال من

راســــــتی،
دروغ گـــــفتن را نیــــــــز،  

خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!
"حــــال مـــن خـــــــوب اســت" 

                                     ... خــــــوبِ خــــوب 

  

 

 

پی نوشت:ببخش اگر که گاهی نمیگویم

عید امسال

وقتی برای سفر سالیانه ام می رفتم به این فکر افتادم که این سفر رو با پسرم میرم پسری که اسم پدرم رو داره و دوستش دارم.

20 سال قبل  آخرای اسفند ماه 1370مادرم لباسهای پدرم رو به آویز گنجه آویخت و از اون زمان تا الان دلم یه سینه ستبر میخواد که بتونم سرم رو بذارم و آرام آرام . . .

نمیدونستم تو اون لحظه ها واژه پدر برام زیباتره یا پسر

 اما جای خالی پدر رو هنوز کسی و چیزی نتونسته پر کنه

حتی سفر های سالیانه عیدانه های این بیشتر از ده سال...

از تو

کافیست

 تا از تو بنویسم

             تا

              تمام معنای عشق

                          تجلی یابد 

می 

.

 

روزت مبارک استاد من 

روزت مبارک استاد عاشقی 

 

می

نا کجا آباد دل

قرار روزهای بی قراریهایم 

قرار روز های مانده از تنفس عاشقانه ها را 

میان مردمکانمان میگذارم 

تا نبود و بود  

عشق های جا مانده از نداشت آرامشی برای ما 

مرا -تو را- و هر چه که به من و تو ربط میدهد 

جاودانه ماند- و بماند و- ماندگار شود 

قرار این دل بی قرار 

                                   . . .

فصل پنجم

 

نمیدانم  

اینجا چه فصلیست، 

 که من 

   هر روز کال تر میشوم 

       و 

         به تو نمی رسم ... 

 

می 

بزم نگاه

مهمان چشمانت که می شوم  

 دست و پایم را گم می کنم 

دستهایم را برای در آغوش کشیدنت 

پاهایم را برای فرار از مقابل هرم نگاهت 

و تو 

 ذوب شدن مرا نظاره می کنی  

 

می