پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

من اولین ِ تو نیستم. و آخرین لابد. تنهاترین ِ تو هم نیستم. می‌دانم. هی... این دانستن‌هاگاهی خیلی سنگین‌اند. گاهی آدم دلش می‌خواهد نداند اصلن. ‌می‌خواهد بیست و پنج ساله باشد، با یک عالمه امید الکی پلکی، با یک عالمه سرخوشی و شیفته‌گی. می‌خواهد ندانسته، دل داده بر باد، بر هر چه باداباد، دوست بدارد فقط. می‌خواهد وا بدهد، سربگذارد روی سینه‌ای، و دنیا آخر شود. و نترسد که دوست داشتن‌اش طوفان باشد و ویران کند هر چه آشیانه‌ی وارفته را. و نداند، و نترسد که همین باد تند سرخوش‌، چه می‌خورد به سنگ، چه آرام می‌گیرد یک وقتی. چه ساکن می‌شود همه چیز، و چه اندوهی، چه ملالی. و گمان کند ابدیتی هست، همیشه‌ای.... هی... این دانستن‌ها را من گاهی، هیچ نمی‌خواهم.

نظرات 1 + ارسال نظر
() یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:43

چند ساعت نبودم ها... طوفان به پا کردی...
می

فقط اونایی که جرات کردمو نوشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد