پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

پارادایز من

 

پایان روزی پر فشار و استرس . . .  خانه . . .  ۲ صبح  بود. . . .خواب. . .  

۶:می  

۱۰/۶:سلام نازنینم. می  

۱۱/۶:سلام عزیزم؛ بیداری که... گفتم شهیدی الان.می 

۲۲/۷:شهید شدم.بهشت راهم ندادند؛برگشتم. گفتند:دامان تد بهشت توست...  این هم از امروز؛حالا تو دانی و روزگار من...می 

۲۷/۷:می...بهشت تد با اعمال شاقه است.خود دانی... 

و این چنین به بهشت خودم بازگشتم...گفتم که شهادت در دامانت مرا زیبنده است و تنها گلستان دامنت مینوی من خواهد بود...باورت نشد... باز هم مرا از خود بران... 

 

می

نظرات 3 + ارسال نظر
() سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:18

می
کی اومدی؟کی نوشتی؟ زنگ زدم نبودی...
دامن من لیاقت تورو نداره.هرچه دارم از توئه...

حالا حالا ها باید بگم ...؟
بگی: الان؟
-: نه باشه بعدا...
می

() سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:19

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم.... سهم کمی نیست...

تو بهشتت تنهایی؟
فکر نکنماااا !!!!!
می

() چهارشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 16:25

با تو هستم...می

تو دنیایی که الان داری هستم
تو بهشتت نمی دانم
مگر اینکه بهشتی که می خواهی اینگونه باشه...!!!!
می

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد