پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

باور کن مرا و بدرود

    ادبیات را دیگر نمی خواهم.   

   دل خواهی را به من میدهد و میستاند.میبخشد و می گیرد.  

   شاید ندانی ، اما نوشته ای را دیگر ندارم. دیگر میترسم بنویسم و رسوا شوم. 

   حافظ نمیخوانم. حافظ هم نمی خواهم.اتفا قا ت اعم از کوچک و بزرگ خود بخود روی میدهند . مربوط به دلبخواه ها نیستند.  

  هراس من از تمام این ها به ان است که تو دیگر خود را نشناسی یا انکه ارزشی برای خودت قایل نشوی... 

  نه سیر شدم و نه خسته. نه دلزده شدمو تکراری هم نیستی... اما یارای بودنم نمانده. پاهایم سست است و در گل و لای روز مره فرو میروم. انقدر در لای و لجن زندگی نشست میکنم تا تنفس هم نتواند دمی و بازدمی میهمان باشد و این اخرین ها هم نباشد.

  دل خوش کنک های کوچک در کنار تو بزرگ بودند و دلیل بودنها. 

     دیگر حتی نمیتوانم بگویم دوستت دارم. دیشب گفتم. انها را محفوظ بدار. دیگر دلیل گفتن نیست مگر انکه بامدادی را با هم و به اختیار هم بگذاریم تا خورشید در نگاهمان تخم گذارد و همشانه تو سرودی دوباره در صبحی دیگر سر دهم.  

    شبهای زیادی را باریده ام تا به این صبح رسیده ام. شبهای بی سحری را به روز رسانده ام و اکنون ماه صیام دل به پایان رسید،هر چند فطری را نداشته است.  

    لحظه ای که میخوانیش داستان دلکده مرا از تو فرسنگها دورم. انقدر که در هیچ معیار متر و مسافت به محاسبه نیاید. 

    به مهرت و مهربانیت ایمان دارم اما چه کنم که یارای ایستایی نبودم و تکیه گاه خلوت را هم به راحتی یک خداحافظی ودیعه نهادم تا مجرای تنفسی باشم برای هویتی بنام زندگی....

     دلشوره و دلبستگی و دلواپسی و دلتنگی و دلنگرانی و دل....... همه.....

                       فردا روز دیگری برایت باشد .با بهترین ارزو ها

                                  ادبیات را دیگر نمی خواهم. 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد