از اندوه
تنها حبابی ماند
بر خاطر لحظه ها .
ایینه ها
تمامت اهلیت عشقند
در رگهای زمان....
مرا
باوری ساز
از
دقایق پر زمزمه
از سرود رفتن....
و
از رودی
که مرگ را
پیوند میدهد به اندیشه
از من
حبابی ماند
بر خاطری
که ازرده شد
از اخرین نگاهم...
بعد از هیاهوی سبزه ها
بر تارک بلند زبله
حباب نبود
داشتن معنای بودن نیست
دارایی طبع بلند عاشفانه توست.
* * *
* * *
یک شب که باد مىوزد وُ ردّپاى من
گرد و غبار مىشود و مىرود هوا
از ذهن و خاطرات همه محو مىشوم
فرقى نمىکند چه غریبه، چه آشنا
یه جوری گفته بودی بدرود کف به نظر میرسید حالا حالا نمیای
:دی
سلام بر پویای عزیز
خیلی خوش اومدی و خوب کاری کردی که برگشتی
اونجا که نوشتی : از من حبابی ماند .... کمی دلم گرفت . میشه کاری کرد که مثله حباب در خاطر دیگرون نباشیم میشه کاری کرد که هیچی از خودمون نمونه ولی یادمون همیشه باشه
شاد باشی
سلام. ممنون
شبانه ها دلتنگی های روز گار است که بعضا جدید است و حکما اکثر ان قدیم.
دلنوشته های جدید حال و هوای روز مرگی کمتری دارد...اما روزانه ها در ان بی تاثیر نیستند.
بدرود.
داشتن معنای بودن نیست
دارایی طبع بلند عاشقانه ی توست.
زیبا بود...
«آدمها به زبانی خواب میبینند که خوب به آن زبان تسلط داشته باشند.» و در مورد من «کسی که به سه زبان نامسلط است و یک زبان را بلد نیست.» و این یعنی زبان تکلم خوابهای من به اشارههای چشمهای کسی بسته است که همیشه اغراق میکند در واژههایی که من نمیشناسم و من صدای هیچکس را در خواب نمیشنوم. حالا به 5 زبان نامسلط هستم و هنوز همان یک زبان را بلد نیستم. اما خواب که میبینم توش ... بماند که من از همان بچهگی بین زبان اول و زبان مادری آواره بودهام و هیچ وقت اهلیتام را پیدا نکردم.
این روزها اتفاقات دیگری هم میافتد. مثلن اینکه منتظر یک نشانهام. یا منتظر یک ایگوانا، یا یک بادکنک قرمز. منتظر صدای کسی که سکوت کرده است. من حتا منتظر خودم هستم و میبینم که کسی، کسی که زیاد دوستش داشتهام، منتظر انتظار من است و هر روز با زبانی که همیشه خوب بلد بودهام به هم زل میزنیم و او منتظر میماند که من انتظارم را تمام کنم و من باز فکر میکنم به دخترم که بیاسم ماندهاست.
زمان زیادی نماندهاست. کسی نمیخواهد حرفی بزند؟
رسیدن به خیر و خوشی و سلامتی