با خودمی برد
رقص باد
بغض های شکفته ام
ودور میشوند
قاصدکان دلتنگی
در آسمان رسیدن به تو
لبریز از بلا تکلیفی
باز هم طرح سوال میکنم
برای چشمانت
نگاه پرسشگرم را
پاسخی شایسته باید
گاه شاد و گاه غمینم
اما سرشار از تو ام
احساسات ناب متضاد من تویی
و
بی تو
دنیا
یک احساس بیش ندارد
...پوچ
سلام به روی ماهت..
تا آمدم بنویسم زنگیدی تا تمام افکارم فقط تو باشی و بس
...
همه را پاک کردم تا فقط تو باشی
می
بوی باران
یاد تو را پر رنگ
خاطره هایت را جلا
و خاطراتمان را خیس و نمور می کند.
باران امروز عجیب بوی ترا میدهد...
...بیا
بیا با هم کمی قدم بزنیم
دستهایت را
به دستهایم میدهی
زیر باران؟
بیخود به خودت وعده میدهی
میدانی تا نگویی نمی آید و ببیند که چه نوشته ای یا چه خواسته ای؟
اصلا دارد یادت میدهد تا صبورتر باشی و کمتر بیتابی کنی
آخر میدانی؟
میدانی او همین مسیر را در بهت یکسا له تو بسر برده است و حال در فضایی متفاوت از (با) یا (بی) تو بودن است
که حتی گاهی احساس میکنی نبود نت بهتر از بودنت است برایش
البته نبودنی که بداند از کنارش به سلامت کنار میروی
و بعد هم ظاهرت سالم باشد
حتی اگر از درون موریانه ها بخورند ت و ذره ذره ات را جویده و تفاله کرده با شند
پس تلاش بیهوده ممنوع...
میدانی دارد عادتت میدهد
و میدانی
ومیداند که
میتواند
مگر نه آنکه تمام هستیت را بخوبی میشناسد؟
سکوت کن که فریاد هایت تنها صدای شکستن حنجره در نا متناهی آب است و ماهیان خوب میدانند واژه های شکسته صدا در آب چه آوایی دارند
بگذر از آنکه بیاید و بخواند
میخواهی از هم اکنون ساعت بگذار که کی سراغی از تو میگیرد...
(می ندارد)
مگر می آید که می داشته باشد؟
سالهاست از همان قدیمترک ها که حافظه ی من اجازه ی درک شعر را داد٫حافظ قسمتی از زندگی شد و حافظ خوانی و تفال به آن جزیی از برنامه ها.
اما یلدا و حافظ چیز دیگریست
دیشب نزدیک به پنجاه تا فال گرفتم یدونه شبیه به هم در نیامد
تا اینکه تو خواستی.
یادت هست پیامت؟
فال زیبایی آمد که نمیدانستم نیتت چیست
به نیت (میم ... الف) = ما بعد از تو حافظ را گشودم و عجبا همان غزل فال تو آمد و من حیران...
یادت هست بلافاصله تماس گرفتم و فال و حال و احوالمان را یکی دیدم؟
و تو رندانه ( برگرفته از مکتب حافظانه هایت) حواله مرا به . . . دادی؟
این غزل شاهدی بر تمام نیت ماست و شاهدی بر ...
هاتفی از گوشه میخانه دوش | گفت ببخشند گنه می بنوش | |
لطف الهی بکند کار خویش | مژده رحمت برساند سروش | |
این خرد خام به میخانه بر | تا می لعل آوردش خون به جوش | |
گر چه وصالش نه به کوشش دهند | هر قدر ای دل که توانی بکوش | |
لطف خدا بیشتر از جرم ماست | نکته سربسته چه دانی خموش | |
گوش من و حلقه گیسوی یار | روی من و خاک در می فروش | |
رندی حافظ نه گناهیست صعب | با کرم پادشه عیب پوش | |
داور دین شاه شجاع آن که کرد | روح قدس حلقه امرش به گوش | |
ای ملک العرش مرادش بده | و از خطر چشم بدش دار گوش |
با اجازه عزیزت این شعر تقدیم میشود به آستان ملکوتی حضرت عشق ابوالفضل العباس (ع) و احوال صحن و سرای آن عزیز را نشان دارد:
دست فرات سینه ی غم را نمور کرد
تا از رواق پر جبروتت عبور کرد
زائر که پر عطش از شوق وصل بود
در لحظه ای ، تو، آب، کربلا را مرور کرد
در انحنای ساحل چشمان زائران
دیدم غمی که کمی گونه شور کرد
در قاب آینه ی دیدگان عشق
گلدسته های کاشی مینا حضور کرد
دست تو، گلدسته، گنبد طلای عشق
گویی که آسمان آبی بالا غرور کرد
لب تشنه یا بریده کف و بی نفس شدن
یا بی برادری که حسینت نشور کرد
دلگرمی برادرانه ی خواهر به پای تو
آغوش مهر برادر سرور کرد
از خیمه تا فرات فقط عشق مید وید
همپای تو زمین و زمان را که دور کرد
دیگر تمام آب جهان ، گرد این حرم
عمریست مختصر شده خود را مرور کرد
۰۰۰می
........ یعنی :
دستتو بگیره اما قلبتو لمس کنه
جای خالی را مدام گم و پیدا میکنم.
جای خالی واژگانی ماندگار بگذار
از این سر در گمی مرا بیرون بیاور
به خاطر خدا
به خاطر محمد رضا و احمد
به خاطر پویا و تداعی
محض خاطر دل شکسته مان...
جرعه ای از یادداشت های جدیدت مرا بنوشان
می
((
|
|
بی گمان منتظر طلوع زیبای دلنوشته هایت...
می . . .
از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب
شاید تو میخواهی مرا در کوچهها امشب!
پشت ستون سایهها روی درخت شب
میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب؟
میدانم آری نیستی، اما نمیدانم
بیهوده میگردم به دنبالت چرا امشب؟
هر شب تو را بی جست و جو مییافتم اما
نگذاشت بیخوابی به دست آرم تو را امشب
ها ... سایهای دیدم! شبیهت نیست اما، حیف!
ای کاش میدیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو میآمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمیآید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچهها را یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمیآرم تو که میدانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟
وقتی از اندوهم گفتم دوست داشتم لااقل یه بار اینجا میومدی و مینوشتی..
اما گویا سرزمینتو جدا میدونی و جدا جدا جدا..
سالها پیش ... اسفند 70 یه روز تو اطاقم که قد دنیا گل و گشاد شده بود نشستم و احساس کردم تو این دنیا چقدر تنهام...
نمیدونستم تقریبا 20 سال بعد تکرار میشه این وامانده خاطره ی خسته ی روزهای بغض و بیکسی... و من . . . سه نقطه میذارم تا شاید خدای بین این دو نقطه ببینه این همه رو..
سالها پیش رو الان دارم به شدت تجربه میکنم،
به شدت زندگی میکنم...
۱۹ آبانماه 86 مثنوی را برایم نوشتی و من سر سختانه تاییدش نکردم تا برایم بماند.
به احترام غزلواره های تمام روزهایمان تقدیم به تو در این روزها:
این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگ نامه ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانی ام
با رفتنت به خاک سیه می نشانی ام
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باد فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب محور یک رنگ بودن است
معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است
دیگر چه جای دل خوشی و عشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است
این عشق نیست ، فاجعه قرن آهن است
من بودنی که عا قبتش نیست بودن است
حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
...
می
عطر اقاقیا از کوچه های خاطرات که پیچید تو را برایم ارمغان اورد و یاد ایام دیرین...
پگاه سومین سال وبلاگت مبارک باد
امروز فلق ابری است..اما دلت را افتابی میخواهم...
می...