پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

پرانتزباز

نا گفته هایی از تمام گفتنی هایم

نرفتم. 

جالبه که کامنت هم ندارم. 

این هفته میمونم.

باز دارم میرم.  

تنها موندم و فک میکنم ... 

اخرین ساعتای بودنمه و باز تا بخواد به روز بشه یه مدت طول میکشه. 

اگه ننویسم میگی نمینویسی.. اگه بنویسم که میگی تنهاخوری ... 

من راوی عزلت و انزوا هم نمی تونم بشم. میشه ایا؟ خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

                                                                             گزارش روز دیگر...پویا

اولین روز دانشگاه. 

 دفعه قبلی که رفته بودم استاد نیومد و هفته پیش که اومد من نبودم. 

هنوز هم تردید رفتن هست. کمی همت میخواهد و دل بریدن از شهر و دیار. 

اما اگه برم دیگه برنمیگردم. هر چند تو اون شهر سابقه خوبی داشتم و تدریس و کار و زندگی و همه چی جور جور بود....اما وقتی دلگیر باشی جایی نداری...وقتی دلتنگ باشی و غمگین...انقدر که همه زیباییها برات فقط تصویر سراب باشه و بس. 

   قرار نیست مرثیه بگم. میرم تا شاید بسازم دنیایی تازه...

سوگ نامه

این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگ نامه ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانی ام
با رفتنت به خاک سیه می نشانی ام

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باد فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یک رنگ بودن است
معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است

دیگر چه جای دل خوشی و عشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست ، فاجعه قرن آهن است
من بودنی که عا قبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام

... 

                      بگذار صادقانه بگویم..خوب تو را بد ....

باور کن مرا و بدرود

    ادبیات را دیگر نمی خواهم.   

   دل خواهی را به من میدهد و میستاند.میبخشد و می گیرد.  

   شاید ندانی ، اما نوشته ای را دیگر ندارم. دیگر میترسم بنویسم و رسوا شوم. 

   حافظ نمیخوانم. حافظ هم نمی خواهم.اتفا قا ت اعم از کوچک و بزرگ خود بخود روی میدهند . مربوط به دلبخواه ها نیستند.  

  هراس من از تمام این ها به ان است که تو دیگر خود را نشناسی یا انکه ارزشی برای خودت قایل نشوی... 

  نه سیر شدم و نه خسته. نه دلزده شدمو تکراری هم نیستی... اما یارای بودنم نمانده. پاهایم سست است و در گل و لای روز مره فرو میروم. انقدر در لای و لجن زندگی نشست میکنم تا تنفس هم نتواند دمی و بازدمی میهمان باشد و این اخرین ها هم نباشد.

  دل خوش کنک های کوچک در کنار تو بزرگ بودند و دلیل بودنها. 

     دیگر حتی نمیتوانم بگویم دوستت دارم. دیشب گفتم. انها را محفوظ بدار. دیگر دلیل گفتن نیست مگر انکه بامدادی را با هم و به اختیار هم بگذاریم تا خورشید در نگاهمان تخم گذارد و همشانه تو سرودی دوباره در صبحی دیگر سر دهم.  

    شبهای زیادی را باریده ام تا به این صبح رسیده ام. شبهای بی سحری را به روز رسانده ام و اکنون ماه صیام دل به پایان رسید،هر چند فطری را نداشته است.  

    لحظه ای که میخوانیش داستان دلکده مرا از تو فرسنگها دورم. انقدر که در هیچ معیار متر و مسافت به محاسبه نیاید. 

    به مهرت و مهربانیت ایمان دارم اما چه کنم که یارای ایستایی نبودم و تکیه گاه خلوت را هم به راحتی یک خداحافظی ودیعه نهادم تا مجرای تنفسی باشم برای هویتی بنام زندگی....

     دلشوره و دلبستگی و دلواپسی و دلتنگی و دلنگرانی و دل....... همه.....

                       فردا روز دیگری برایت باشد .با بهترین ارزو ها

                                  ادبیات را دیگر نمی خواهم.