........ یعنی :
دستتو بگیره اما قلبتو لمس کنه
جای خالی را مدام گم و پیدا میکنم.
جای خالی واژگانی ماندگار بگذار
از این سر در گمی مرا بیرون بیاور
به خاطر خدا
به خاطر محمد رضا و احمد
به خاطر پویا و تداعی
محض خاطر دل شکسته مان...
جرعه ای از یادداشت های جدیدت مرا بنوشان
می
((
|
|
بی گمان منتظر طلوع زیبای دلنوشته هایت...
می . . .
از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب
شاید تو میخواهی مرا در کوچهها امشب!
پشت ستون سایهها روی درخت شب
میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب؟
میدانم آری نیستی، اما نمیدانم
بیهوده میگردم به دنبالت چرا امشب؟
هر شب تو را بی جست و جو مییافتم اما
نگذاشت بیخوابی به دست آرم تو را امشب
ها ... سایهای دیدم! شبیهت نیست اما، حیف!
ای کاش میدیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو میآمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمیآید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچهها را یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمیآرم تو که میدانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟
وقتی از اندوهم گفتم دوست داشتم لااقل یه بار اینجا میومدی و مینوشتی..
اما گویا سرزمینتو جدا میدونی و جدا جدا جدا..
سالها پیش ... اسفند 70 یه روز تو اطاقم که قد دنیا گل و گشاد شده بود نشستم و احساس کردم تو این دنیا چقدر تنهام...
نمیدونستم تقریبا 20 سال بعد تکرار میشه این وامانده خاطره ی خسته ی روزهای بغض و بیکسی... و من . . . سه نقطه میذارم تا شاید خدای بین این دو نقطه ببینه این همه رو..
سالها پیش رو الان دارم به شدت تجربه میکنم،
به شدت زندگی میکنم...
۱۹ آبانماه 86 مثنوی را برایم نوشتی و من سر سختانه تاییدش نکردم تا برایم بماند.
به احترام غزلواره های تمام روزهایمان تقدیم به تو در این روزها:
این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگ نامه ویرانی من است
امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانی ام
با رفتنت به خاک سیه می نشانی ام
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باد فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب محور یک رنگ بودن است
معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است
دیگر چه جای دل خوشی و عشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است
این عشق نیست ، فاجعه قرن آهن است
من بودنی که عا قبتش نیست بودن است
حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
...
می