ببار سرشار مرا چتری بس که بسته نگاهش دارم... نه از سر بی پناهی که از جان و دل تن به باران داده ام... (اولین شعری که اون سالها برات نوشتمُ نمیدونم درست نوشتم یا نهُ همین قدرش یادمه) میییی....
از همان اولش باران دوست بودیما یادمه جوونیا تو باران بی چتر از شمالیترین نقطه جغرافیای اقتصادی شهر که جنوبیترین نقطه جغرافیای طبیعی میباشد توی باران میرفتم تا جنوبیترین نقطه جغرافیای اقتصادی شهر که شمالیترین نقطه طبیعی شهر بود و منزلمان... خیس و لرزان... اما خندان میرفتم و بعد سه چهار روزی تب و لرز و از این حرفها... می
ببار
سرشار
مرا چتری بس
که بسته نگاهش دارم...
نه از سر بی پناهی
که از جان و دل تن به باران داده ام...
(اولین شعری که اون سالها برات نوشتمُ نمیدونم درست نوشتم یا نهُ همین قدرش یادمه) میییی....
از همان اولش باران دوست بودیما
یادمه جوونیا تو باران بی چتر از شمالیترین نقطه جغرافیای اقتصادی شهر که جنوبیترین نقطه جغرافیای طبیعی میباشد توی باران میرفتم تا جنوبیترین نقطه جغرافیای اقتصادی شهر که شمالیترین نقطه طبیعی شهر بود و منزلمان...
خیس و لرزان... اما خندان میرفتم و بعد سه چهار روزی تب و لرز و از این حرفها...
می
می... اینقد شمال جنوب کردی که سرمان گیج رفت همی...
شما شمال شهر ساکن بودین!!!!
ما جنوب شهر!!!
یادته؟
می
می...
همین...
می و زیر بارون با یاد تو و خاطراتت
می
قابل ذکره که جنوب شهر یعنی بالاشهر...
اگه شهر دلت باشه که شمال و جنوب نداره
همیشه مرکزه...
جغرافیای دلت مثه همه جای دیگه تو دنیا دیدنیه...
به شرطی که توریستش فقط من باشم...