امروز شد یکسال. صبح، خواستم بروم کنارش بنشینم و بگویم دیدی! دیدی که یکسال گذشت؟ صبح خواستم راهام را کج کنم و بروم بنشینم کنارش و بگویم که حالا دیگر هیچکدام از نامها، هیچکدام از آن نامهای ساده و ساکت وجود ندارند. خواستم بنشینم کنارش و بگویم که حالا انگشتهای کوچک من، توی مشت هیچکس جا نمیشوند و من تنها و تنها سایهی تو را میبینم که در را باز میکند و دنبال من میگردد، از پلهها بالا میرود، رو به روی آینه میایستد و انگشت میکشد روی غبار این یکسالی که گذشت و شاید من را میبیند که تکیه دادهام به آینه و دست کردهام توی موهات و فکر میکنم که چهقدر ابلهانه است کرکرههایی که از شمال تا جنوب کشیده میشوند و من کرکرههای شرقی- غربی را دوستتر دارم که میشود دزدکی از لابهلایشان منتظر آمدن تو بود که هیچوقت نمیآیی. ابلهانه است که یکسال گذشته است و من هنوز هر صبح رو به روی همان آینه میایستم که نیستی، که نبودی. شد یکسال. باور میکنی؟
شاید فقط منتظر یک علامت هستم از تو. یک علامت که بدانم میدانی که یکسال شد و بعد هیچ. میدانم. ))