اولین روز دانشگاه.
دفعه قبلی که رفته بودم استاد نیومد و هفته پیش که اومد من نبودم.
هنوز هم تردید رفتن هست. کمی همت میخواهد و دل بریدن از شهر و دیار.
اما اگه برم دیگه برنمیگردم. هر چند تو اون شهر سابقه خوبی داشتم و تدریس و کار و زندگی و همه چی جور جور بود....اما وقتی دلگیر باشی جایی نداری...وقتی دلتنگ باشی و غمگین...انقدر که همه زیباییها برات فقط تصویر سراب باشه و بس.
قرار نیست مرثیه بگم. میرم تا شاید بسازم دنیایی تازه...