ادبیات را دیگر نمی خواهم.
دل خواهی را به من میدهد و میستاند.میبخشد و می گیرد.
شاید ندانی ، اما نوشته ای را دیگر ندارم. دیگر میترسم بنویسم و رسوا شوم.
حافظ نمیخوانم. حافظ هم نمی خواهم.اتفا قا ت اعم از کوچک و بزرگ خود بخود روی میدهند . مربوط به دلبخواه ها نیستند.
هراس من از تمام این ها به ان است که تو دیگر خود را نشناسی یا انکه ارزشی برای خودت قایل نشوی...
نه سیر شدم و نه خسته. نه دلزده شدمو تکراری هم نیستی... اما یارای بودنم نمانده. پاهایم سست است و در گل و لای روز مره فرو میروم. انقدر در لای و لجن زندگی نشست میکنم تا تنفس هم نتواند دمی و بازدمی میهمان باشد و این اخرین ها هم نباشد.
دل خوش کنک های کوچک در کنار تو بزرگ بودند و دلیل بودنها.
دیگر حتی نمیتوانم بگویم دوستت دارم. دیشب گفتم. انها را محفوظ بدار. دیگر دلیل گفتن نیست مگر انکه بامدادی را با هم و به اختیار هم بگذاریم تا خورشید در نگاهمان تخم گذارد و همشانه تو سرودی دوباره در صبحی دیگر سر دهم.
شبهای زیادی را باریده ام تا به این صبح رسیده ام. شبهای بی سحری را به روز رسانده ام و اکنون ماه صیام دل به پایان رسید،هر چند فطری را نداشته است.
لحظه ای که میخوانیش داستان دلکده مرا از تو فرسنگها دورم. انقدر که در هیچ معیار متر و مسافت به محاسبه نیاید.
به مهرت و مهربانیت ایمان دارم اما چه کنم که یارای ایستایی نبودم و تکیه گاه خلوت را هم به راحتی یک خداحافظی ودیعه نهادم تا مجرای تنفسی باشم برای هویتی بنام زندگی....
دلشوره و دلبستگی و دلواپسی و دلتنگی و دلنگرانی و دل....... همه.....
فردا روز دیگری برایت باشد .با بهترین ارزو ها
ادبیات را دیگر نمی خواهم.