حسرت همیشگی
حرفهای ما هنوز ناتمام ...
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم
همان
حکایت همیشگی !
پیش از آن که با خبر شوی !
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی !
ناگهان
چقدرزود
دیر میشود !
* * *
وقت رفتن دوباره است
باور میکنی؟
جمعه ابری ابانماه
شمال
ای عشق به شوق تو گذر میکنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
...
«قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته
تکیه دادهام!»