خزان تیره
بر ابهای صاف گذشت
فسون رخوت پاییز و زردی برگ
کنایه
از نبودن افتاب چشمانت .
مرا
صدای
خش خش برگهای عبور
تبلور با تو بودن و نبودن شد...
مرا
عبور تو از تن شب
و کوچه های مه الود خاطر پاییز
برای عمر
خاطری مکدر شد.
شگفت انتظاری
که
در لایه های زمستانیم
شکوفه های بهار میجوید..
(شبانه ها.مهر ۸۶)
با آمدن ات فریب ام دادی
یا با رفتن ات؟
کاش هرگز تو را نمی دیدم
تا همیشه سراغ ات را
از فرشتگان می گرفتم
تا تلخ ترین شعرم را هرگز
در گوش خدا نمی خواندم
کاش هرگز تو را نمی دیدم
آن وقت
نه بغضی در گلویم بود
نه دل شدگی
و نه مشتی شعر...
بودنم آغاز چشمانت شد
و زیستنم
امتداد دستانت
کجا عطر آشنای دستانت را
از من گرفتی؟
که هیچ گاه
بودن را پایانی نیست...
واقعاً خوابت نمیآید؟
غروبهای پاییز آمدند.