تمام انچه که گفتی را شنیدم و سکوت کردم. نتیجه اش را نمیدانم. اما از اینکه اساسا از پایه در قضاوت اشتباهی رخ بده همیشه گریزان بودم. شاید به این دلیل است که گاهی سکوت را هم بر نمی تابم.
پشت پرده های بغض فرو خورده حرف هایی برای گفتن است و همچنان سکوت میکنم...
انچه اینجاست به واسطه دوستی گرامی و عزیز است. و کاش بداند که پشت هر پستی یاد اوست و حتی ورود به این وبلاگ....
و نا خود اگاه زمان به انتها می رسد و تپش لحظه های خوب بودن را در منتهای افق گم شده میبینی..من هنوز به شدت به بودن ایمان دارم.. و به ماندن......
من هنوز چیزی نگفتم...
هنوز منتظر شنیدن هستم... سخت بی صبرانه...
اقا ما اینجا یه کامنت بلند بالا نوشتیم که انگار حذف شده اره؟؟؟
سلام. کامنتی حذف نمیشود. اما ممکنه که پاسخ به لحاظ سفر هایم کمی به تعویق بیفتد که عذر تقصیر از اینجانب است.
هر کامنتی که شما بخواهید حذف میشود و یا تایید نمیشود.
شاد زی و سرفراز.
ممنون که دوباره سر زدین و شرمنده فرمودین.
کوچک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم ...اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم ...کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را ...می توان از نگاهش خواند ...اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد ...و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
با کمی فاصله کنارش دراز میکشم. سرش درد میکند. میگوید: از من دوری میکنی؟ نگاهاش میکنم، میکشدم کنار خودش و بغلام میکند. میگویم: اگر من یک شب تا صبح تو را بغل کنم سیر میشوم؟ میخندد: من که خوردنی نیستم. نگاهاش میکنم.