این بهار چهل و یکم دل من است و دل در ارزوی بهاری که در هوای بهارانه دوست باشد.
سفری دگر در پیش است و سفر اغاز بودن است.
سفر اغاز رفتن است و اینبار حریم دوست.
بهار را به خاطر اغاز شیرینش با دیدار دوستان دل خوش دارم. دو رکعت نماز در طلاییه به یاد عزیزانی که در هور ارمیدند و من بازگشتم تا شاهد نبود خودم و بودای انان باشم.
دلم بهار میخواهد همیشه در استوایی که خورشید انان میدرخشد.
دلم بهار شلمچه میخواهد . پشت دژ ۴ و ۵ همانجایی که هنوز پیکر شهیدانمان ارمیده است به تعداد شهدای ۸ سال دفاع مقدس والمر و فوگاز و ناپالم و خمپاره در زمینهای شخم نشده ان باقیست .
دلم ساحل اروند میجوید و نیزار قاسمیه و نجواهای شبانه غواصان لشکر ۲۵ کربلا در دل لجه های سهمگین ساحل فاو...
دلم تربت فکه میجوید... بوی گردان های بجا مانده از لشکر ۲۷ حضرت رسول و ۱۷ علی ابن ابی طالب...
سری به دل خودت بزن و ببین که کجا میجویی دلت را و کجا مامنی برای سیر گریستن و جستجوی دل داری؟ فنس های شلمچه را ؟ خاکریز طلاییه را ؟ گودال قتلگاه فکه را؟ خاکریز عصایی فتح المبین را؟ چیلات دهلران را؟ نیزار های مجنون را؟ ساحل اروند را؟...
ایستگاه حسینیه و پاسگاه زید... جاده خرمشهر و زیارت عاشورا ... حسینیه خرمشهر و نماز
شب... سجدهای فکه و... لنز هایی که رمل های فکه امان از حرکت انان گرفت...
عکسهایت را چه کردی؟
نگاهت کجا گره خورد؟
پشت کدام خاکریز جا ماندی؟
کجا هستی؟
چگونه میتوان ترا جست؟
اسمانی ترین صدای خدا کجا میتوان پیدایت کرد؟
تا ۱۴ فروردین....
اگه خدا خواست....
بدروود
تنهاخوری....
رسم این روزا همینه...
اگه جا بمونی تقصیر خودته...
سالهاست ملامت میکشم...
کاش نبودم... میدونی چرا؟
همه اش به یک...
مرسی دوست عزیز از راهنمایی هات
سال نو شمام مبارک
میدونم چرا...
یه لحظه ...
شاید یه روزی فاصلهی بودن و نبودنت یک لحظه بوده.شاید انتخاب با تو نبوده...
ولی ...
نمیدونم اسم حضور امروزت رو چی میزاری؟بودن یا نبودن(مساله این است)
ولی به نظر من هستی چون باید باشی...
بودن یا نبودن مهم نیست. هستن مهمه که در زمان جاری بشی....و همیشه باشی و هست باشی....
شعر به کجا چنین شتابان یادته؟
آخرش الان مصداق داره/تو اون نسیمی...
....
سفرت به خیر اما
به ستاره ها به باران
برسان سلام مارا..
سلامتو میرسونم.حتما
اروند خوبه؟
چشم
سلام ...
آغاز ولایت مولا صاحب العصر و الزمان ... مهدی موعود و
منجی عالم بشریت رو به شما تبریک می گویم ... امیدوارم
این سال سال ظهورش باشد ...
در پناه حق
چند وقتی هست که از هم بیخبر ایم. با این همه جاده و اتوبان که هر روز هم تعداد اشان بیشتر میشود، انتظار دیگری هم نمیشود داشت.
میدانم که حالات خوب است، لااقل ترجیح میدهم اینطور فکر کنم. حال من هم خوب است، ملالی هم باشد اگر، نه از دوریی شما، که از نزدیکیی آدمهای دیگر است. گفتم ملال، یاد ام آمد که آنقدر حرف روی دلام مانده که تعفن واژهها بیمار ام کرده. حرفهایی که جز تو، به هیچکس دیگر نمیتوانم بگویم. دوست دارم الان یک عالمه جملههای قشنگ و عاقلانه بگویی، نصیحتام کنی و بگویی که نگران من هستی، تا لااقل اینبار اشتباه نکنم و من با همان یک دندهگی و خوشخیالیی ِ خود ام برایات دلیل و برهان بیاورم و همه چیز را توجیه کنم...
اما نه! این بار قول میدهم به حرفات گوش کنم، این بار هر چه تو بگویی. فقط بیا. بیا اینجا.
من در سکوت، پشت ِ خش خش لحظه ها کز میکنم و دنبال ِ جملهای میگردم که تو را یاد ِ دلتنگیهای من بیندازد.
میدانم، سر ات شلوغ است، والا تو که فراموش نمیکنی من همیشه دلتنگ تو هستم.
دلام تنگ شده. میخواهم بیایی و برایام قصهی آن شاهزاده را بگویی که...
حرفهای من که تمامی ندارند.
از همین دورها میبوسمات و کمی هم دوستات دارم، آنقدر که طاقت ِ دوریات را داشته باشم؛ بیشتر از این باشد اگر، تا آمدنات میمیرم.
چی شد اینو تایید کردی؟
کدومو میگی؟