به یاد تمام خاطرات قدیم شب زنده داری کردم.لحظه ها رژه میرفتند و من سان میدیدم.
مستی لحظه های با تو بودن مرا تا صبح سر خوش و شاد نگاه داشت. دختر خورشید از مشرق نگاه که مرا نگریست در یافتم تنها من هستم و ورق پاره های خاطراتی قدیمی از دفتری که بوی نا و کهنگی میدهد.
خماری سرمستی دیشب مرا می کشد.....
کجایی ؟ نمیدانم....
گفتمت ...نگفتم؟
عیدت مبارک
سلام.وبلاگ زیبایی بود.به یه بدهکار هم سری بزنید خوشحال میشود.
عیدت مبارک
مرسی سر زدی بهم :)
خیلی ناز مینویسی...
سلام.
ممنون
انا دلنوشته است و بس...