من اولین ِ تو نیستم. و آخرین لابد. تنهاترین ِ تو هم نیستم. میدانم. هی... این دانستنهاگاهی خیلی سنگیناند. گاهی آدم دلش میخواهد نداند اصلن. میخواهد بیست و پنج ساله باشد، با یک عالمه امید الکی پلکی، با یک عالمه سرخوشی و شیفتهگی. میخواهد ندانسته، دل داده بر باد، بر هر چه باداباد، دوست بدارد فقط. میخواهد وا بدهد، سربگذارد روی سینهای، و دنیا آخر شود. و نترسد که دوست داشتناش طوفان باشد و ویران کند هر چه آشیانهی وارفته را. و نداند، و نترسد که همین باد تند سرخوش، چه میخورد به سنگ، چه آرام میگیرد یک وقتی. چه ساکن میشود همه چیز، و چه اندوهی، چه ملالی. و گمان کند ابدیتی هست، همیشهای.... هی... این دانستنها را من گاهی، هیچ نمیخواهم.
چند ساعت نبودم ها... طوفان به پا کردی...
می
فقط اونایی که جرات کردمو نوشتم