وقتی برای سفر سالیانه ام می رفتم به این فکر افتادم که این سفر رو با پسرم میرم پسری که اسم پدرم رو داره و دوستش دارم.
20 سال قبل آخرای اسفند ماه 1370مادرم لباسهای پدرم رو به آویز گنجه آویخت و از اون زمان تا الان دلم یه سینه ستبر میخواد که بتونم سرم رو بذارم و آرام آرام . . .
نمیدونستم تو اون لحظه ها واژه پدر برام زیباتره یا پسر
اما جای خالی پدر رو هنوز کسی و چیزی نتونسته پر کنه
حتی سفر های سالیانه عیدانه های این بیشتر از ده سال...
حالا خودت پدری... پدری با سینه ستبر...
اما دلم هنوز یه سینه ستبر میخواد
امروز ناراحتت کردم.میدونم نباید نگرانیم رو بهت بگم و نگرانترت بکنم...
عزیزکم من هم بی تو بودن رو نمیتونم تصور کنم...
ببخش.می....
داستان من خواندنی نیست
دیدنیه
مثه تداعی که دیدنی بود
می