تداعی خاطرات

سالهای دور

سالهای دور دور

 بکارت قلبم را فروختم  

به 

 دوستت دارمهای دختری از آفتاب شرق

به دختری از اشراق و نور

و محبت و مهربانی

او تمام دامانش را به من بخشید

و این سالها

تمام این سالها

خانه ای کوچک دارم در دامنه پر گل دامنش

و هر روز طلوع می کند در چشمانم

مهر بیکرانش

به همراه 

 بوسه هایی با طعم دوستت دارمهایی 

 که هرگز کهنه نمی شوند... 

 

می